یه دبیر جغرافی داشتم دهم میگفت وقتی رفتم پیست یخ حالا به دلایلی اشتباه کردم بلیط با مربی نگرفتم
وقتی وارد سالن شدم دیدم کاری از دستم بر نمیاد و اگه برم بیرون باز باید بلیت بخرم و دوباره باید هزینه کنم و بلیط بخرم تصمیم گرفتم بمونم تو سالن و با نگاه کردن به بقیه یاد بگیرم چیکار باید کنم
و بهم پیشنهاد دادن با بابی کمکی رو یخ بمونم تا یاد بگیرم
میگفت از این ترس داشتم که بیوفتم و سر بخورم و به خاطر همین تمام مدت سفت چسبیده بودم به بابی
اخرای تایم تصمیم گرفتم دلمو بزنم به دریا کمی از بابی جدا شم و اوایلش سخت بود هی تعدلم از دست میدادن و سریع باز بابی و میگرفتم
ولی یه کم که گذست تازه قلقش اومد دستم و تونستم راحت اسکی کنم
همون موقع ها سوت پایان و زدن و باید از پیست خارج میشدیم
میگفت فهمیدم چقدر از این بابی ها تو زندگیم وجود داره برای اینکه مبادا اشتباه نکنم یا اشتباهام به خودم و دیگران اسیب نزنه ولشون نمیکنم و زمانی به خودم جرعت انجامشو میدم که دیر شده
لیا میدونی نزار این احساس بهت دست بده که اگه این کار اشتباه باشه باید برای خودم متاسف باشم
هیچم اینطور نیست