با خودم گفتم خودم مرد رویاهام رو دیدم 🙂😇☺️
دقیقاً همون تیپ
همون استایل
همون شغل
همون باورها
دیدم عمم فالوش داره گفتم حتماً داداش فلانی هست
چون فامیلش همون بود و تیپ شغلیش هم به همونا می خورد
خلاصه بیخالش شدم
تازه محل کار خالم بودم دیدم رد شد نمی تونم توهم ذهنم بود یا واقعا یکی شبیهش بود 🤔 ولی حلقه داشت
بیخالش شدم
تا اینکه با پیج فیک دنبالش کرده بودم دیدم نه بابا این آقا اصلا همشهری نیست و متأهل نیست
فقط تشابه چهره بوده
و خب نمی دونم چرا گفتم بذار با اکانت اصلیم فالوش کنم
چون زیاد برام تیکه می پروندن بچه ها که چرا فالوینگات کمه
منم تصمیم گرفتم اونایی که با اکانت ناشناسم بود رو بعضی ها رو فالو کنم با اکانت اصلی
خلاصه بک داد و استوری فکر کنم درباره حال کسل و اینا بود که ریپلا کرد خدا هست و...
منم جوابش دادم بعد
انگار امید تو دلم جوونه زده بود استوری آیه قرآنی گذاشتم ناخودآگاه
دیدم باز ریپلا کرد آنچه خدا خواست همان می شود این نه همان می شود (درست یادم نمیاد )
منم فقط پیامش رو لایک کردم
جواب هیچ کس چه دختر چه پسر نمی دادم نمی دونم از این رو چرا می دادم ( خیلی به چیزی که تو ذهنم می خواستم نزدیک بود )
خلاصه دیگه من ریپلام رو بستم
و گاهی مثلاً سوال درباره اکانت و اینا تو استوری از بچه ها می پرسیدم این دایرکت جواب می داد و منم فقط یه ممنون می گفتم
تا شد مادرم مریض شد و عمل داشت من خیلی اون روزا خسته بودم برای منی که دست به سیاه سفید نمی زدم
مریض شدن یهویی مادرم کلی کار رو دوشم گذاشت از خرید کردن گرفته تا پرستاری و...
شبا استوری می داشتم مثل نیایش با خدا و شفای مریضان و...
اونم گهگداری بهم امیدواری می داد
خیلی با شخصیت بود
و تنها کسی بود که احوال مادرم می گرفت و بهم دلگرمی می داد و من فقط تهش می گفتم ممنون
هم اکیپ و پروژه ام که براش کمک کرده بودم تو حرفه اش و ازش پول نگرفته بودم استوری هام می دید یه دلگرمی یه بهتر باشه یا ... چیزی نمی گفت
خب منم آدم بودم توقع داشتم
وقتی داییش مریض بود
تو پیجم واسه شفاش ختم برداشتیم
یا تو کارش چقدر بی چشم داشت حتی ساعت دو شب بیدار می مونم براش طراحی می کردم