خاطره روز عمل بینی :
خب سلاااااااام چطورید ؟
ساعت شش ونیم صبح پذیرش شدم ...اولین نفر بودم و رفتم تو اتاق داشتم لباسامو عوض میکردم که دیدم بابام داره زنگ میزنه (بخاطر کارش نتونست بیاد )با یه بغضی گفت ببخشید که اونجا نیستم ولی دلم باهاته اینو که گفت منم شرو کردم به گریه تو همین حین داشتم لباسامم میکردم برم یه لباس ابی پررنگ ....یکم طول کشید تا بفهمم لباسه چجوریه
توهمین حین یه نفر دیگه هم اومد که اون نفر اول بود ..و منم نفر دوم ...خلاصه یکم نشستیم صحبت کردیم ....بعدش فهمیدم که تختم وشماره اتاقمو اشتباه اومدم
بعد از عوض کردن تخت پیدا کردن تخت درست نگهبان اومد بالا و به همراه ها گفت که برید پایین تا ده حق ندارید بیاید بالا مامانمم یکم مقاومت کرد ولی در اخر رفت
اون روز دکنر چهار تا عمل داشت .....خلاصه همه مریضا اومدیم تو یه اتاق شرو ع کردیم به حرف زدن البته بیمار اول رو ساهت ۷و نیم بردن ....
همینجور که داشتیم صحبت میکردیم اسممو صدا زدن یهو قلبم تندتند شروع کرد به زدن