خیلی الان تو این لحظه حس های بدی دارم ک نمیتونم بگم
چند سال پیش سر اینکه منو زده بود پدرم دعوای بدی باهاش کرد رسما سرش داد کشید و تو عصبانیت میگفت از خونه ی من برو بیرون (منو بد زده بود سر هیچ و پوچ)برا اون ماجرا ب خدا ی سالو نیم پاشو خونه ی پدرم نزاشت کلی اذیتم میکرد سر این موضوع من عید امسال بعد کلی خواهش تمنا و گریه و اعصاب خوردی راضی شد بیاد قبل اونم خیلی میگفتم قبول نمیکرد عید هم ب من میگفت مهریه تو ببخش تا بیام از کجا معلوم بازم ب من بی حرمتی نکنن
بعد مادر خودش سر اینکه بچم گریه زیاد میکنه اومد هرچی بار من بود کرد ب بچم میگفت مردنش بهتر از زنده بودنشه و کلی حرف دیگه اخرشم دید شوهرم چیزی نمیگه شروع کرد خودزنی کردن خودش و پاشد رفت
همسرم حالش بد شد بعد رفتنش چشاس ب سفیدی زد ب زور اب قندو عسل و فلان بلندش کردم بعد ک حالش سر جاش اومد ب من میگفت اره حق با توءه ولی توهم با مادرم بد حرف زدی و ... برو روشو ببوس نزار اختلاف بیوفته ب خاطر اون رفتم ی روبوسی سوری کردم ولی مادرش ی سگیه دومی نداره
بعد اون در خونشونو میبست ک منو نبینه
ی بارم عمش اومده بود شوهرم گفت بیا بریم عمه مو ببینیم تا منو دید پاشد رفت اتاق
تولد پسرمم دعوتش کرد شوهرم منم چیزی نگفتم گفتم بزار روز تولدی دعوا نشه تدارک دیدم چند بار رفت پایین ک بیاین نیومد
حالا بعد اینهمه بی احترامی ب من ی جعبه شیرینی گرفته بیا بریم پیش مادرم منم گفتم نمیام
چند وقت پیشم خالم دعوتمون کرده برا ی مهمونی تو باغ و گفته اگه حتما میاید من تدارکتونو ببینم همه اخلاق گهشو میشناسن منم بهش گفتم گفت باشه بریم الان از لج برگشته ب من میگه زنگ بزن ب خالت بگو نمیایم
خیلی دلم گرفته واقعا من تا کی باید زجر بکشم و بی حرمتی بشه بهم و آبروم جلو همه بره اخه