مامان بزرگش مریض شده اوردنش بستریش کردن از روستا اوردن شهرستان بیمارستان بستریه بعد این سرکار بوده هرچی داییش و مادرش زنگ زدن ک مثلا برامون چای و اینا بیار برنداشته اونام از یکی دیگه قرض گرفتن الان مامانش مونده پیش مادربزرگ ... بهش میگم چرا بمن زنگ نزدن من تهیه میکردم خب میگه ب فلان چیزت نزدن خیلیم خوب میگم بریم عیادت میگه عمرا ببرمت بیمارستان الان هزار تا مریضی هست میگم ی زنگ بزن ب مادرت ببین چیزی لازمش نباشه میگه بهش گفتم من سرکار میمونم بیخیال خودشون ی کاری میکنن مگه ما تصادف کردیم اونا اومدن؟ خودشم گرفت خوابید خیلی ناراحتم الان فکر میکنن من نذاشتمش😔😔😔