اولش ساعت 4شب یه در دایی حس کردم
به مامانم زنگ زدم
گفت دم نوش آویشن بخور درد رو تو خونه بکش
بعد برو بیمارستان که راحت زایمان کنی
بعد دیگه ساعت 8رفنیم بیمارستان گفت نه هنوزشنه
برگشتم خونه مامانم
بعد من هی میپیچیدم از درد
دیگه گربه هام شروع شد مامانم نهار درست کرد واسم نخوردم فقط گریه کمرم به شدت درد میکرد
بعد نهار ساعت 3رسیدیم بیمارستان ولی چی من داشتم از درد فقط گریه میکردم
رسیدم اونجا آمپول فشار رو زدم نگم برات دردای شدید
بعد منو گذاشتن یه اتاق جدا از درد شدید من موهامو میکشیدم جیغای بلند میکشیدم
التماس پرستارا میکردم تو رو خدا بیاید نمیمودن
بعد با گریه و جیغ میگفتم من سزارین میخوام
اصلا انگار نه انگار رد میشدن تا اینکه دیگه من نفهمیدم همینطور زور میزدم زورمیزدم بهشون میگفتم بابا بیاید من سرش درآورمد فایده نداشت فک میکردم من دروغ میگم
یهو پسرم لیز خورد افتاد رو تخت چه حسی داشت راحت شدم خوشحال بودم انگار این همه درد همون لحظه قطع شد