خواهرم ۴ سال ازم بزرگتره ۲۵سالشه و منم ۲۱ سالمه براش خواستگار میادولی در اون حد خوب نیستن از نظر قیافه و یا موقعیت و رد کرده برا منم هرچی خواستگار اومده زنگ زدن مامانم خواهرمو جای من جا زده و موقعیت هاشونم خوب بوده و بازم بخاطردوس پسرش رد کرده بعد کات کردن و قبلایکی از دوستام برام خواستگار اومد باز مامانم گف ابجیتو نشون بدع و منم دوستمو راضی کردم برا ابجیم بازم خواهرم ردش کرد تااینک با پسری اشنا شدم و قصدمون اواسط دوستی جدی شد و شماره مادرمو خواست و مادرم کلی بهونه اورد ک شرایط ازدواج نداریم و نمیتونم و باعث شد کلا بهم بخوره کلی گریه کردم بخاطر خواهرم همه موقعیتام ک خواستگار میاد ب درک ولی اینو دوسش داشتم انقد پشتمو خالی کردن ک بهم خورد و خواهرمم برا هرکی ایراد میزاره نمیره مامانم ب خواهرم میرسه همه چیو فوری جور میکنه ب منک میرسه میگ ب من ربطی نداره بیا برو خودت ب بزرگترات بگو من میخوام ازدواج کنم یا میگ شرایطشو نداریم ب من میرسه شرایط نداریم ب اون میرسه شرایط داریم
خواهشا نیاین بگین ازدواجو میخوای چیکار بحث ازدواج نیس و هیشکی هم تشنه ازدواج نیس بحق سر اینک پسری ک دوسش داشتم و باهزارتا صبر و تحمل جور شدع بود و مادرم ب خاطر خواهرم همه چیمو بهم زد و واقعا نمیدونم چیکار کنم از این همه فرق گذاشتن