ایوا جان حرفات قابل تأمل هست, درست می گی، من همیشه به خاطر توانایی هام و نوع تربیتم خودم رو باور داشتم و در مخیله من نمی گذشت روزی که ازدواج کردم حالا با هر کسی, این مسائل برام پیش بیاد. اما وقتی با خانواده شوهرم آشنا شدم از بعد عقد اونا دارای رفتارهایی بودن که من متعجب می شدم. سطح فرهنگی شون به شدت ضعیف بود و توی اون خانواده فقط شوهرم تحصیلکرده بود و تونسته بود خودشو بکشه بالا...در حالی که من در یک خانواده نرمال و تحصیلکرده و عاطفی و آبرومند بزرگ شده بودم. اونا ده ها پرونده دادگاه و پاسگاه داشتن, پدرشون عملا رهاشون کرده بود و هیچ تعهدی نسبت به فرزندانش نداشت, مادرش کاملا خودمحور بود و همه چیز رو برای خودش می خواست با این همه من سعی می کردم به خاطر شوهرم همیشه خشرو و مهربان باشم ..طی دو سال نامزدی به خاطر رفتارهای اون ها خیلی رنج می کشیدم تا این که ازدواج کردم فکرشو نمی کردم تا این حد وقیح باشن چون دور وبر من پر بود از انسان های خوب دوستام خانوادم و فامیلم که همش با هم با احترام و رعایت حقوق زندگی می کردیم...فامیل شوهرم از اونهایی بودن که بدون جنگ و دعوا عروسی نمی گیرن و حتی بدون فحش و ناسزا دختر نمی دن و اینو تو عروسی هاشون دیدم... دو روز بعد عروسی عازم سفر شدم به جایی برم که شوهرم کار می کرد و تمام جهیزیه من توی خونه مادرشوهرم بود..جهیزیه ای که پدرم با خون جگر تهیه کرده بود..یک سال بعد برگشتم تا امانتم رو پس بگیرم بخدای احد و واحد یک سوزن از اون جهیزیه باقی نمونده بود و حتی مادر شوهرم حرفی نزد و بخدا من هیچ حرفی از جهیزیه نزدم وقتی توی سالنی که جهیزیه ا م انبار شده بود رفتم دیدم لوازم کهنه شون رو گذاشتن و من سکوت کردم و هیچی نگفتم و بعد فهمیدم سه روز بعد رفتنمون همه رو فروخته تا پول بدست بیاره, حتی زردچوبه و برنج و روغنی که از خونه مادرم اورده بود م یا هر چیزی که با هزار امید تهیه کرده بود حتی یک سیخ کبریت باقی نمونده بود و تا امروز به روشون نیاوردم و حرفی نزدم اما نمی تونم سوای تمام کارهایی که شایسته من نبود و با من کردن این مسأله رو ببخشم فقط به خدا واگذارشون کردم و این حق منه...چون یک انسان این کار رو نمی کنه