ی داستان تصویری میزارم براتون ....
داشتم پوشک پسر کوچک خانواده رو عوض میکردم گفتم بزار ازش ی عکسی هم بگیرم
که ناگهان پسر بزرگ خانواده وارد اتاق شد..
ی چپ چپ نگام کرد و رفت پیش پسر کوچک دراز کشید (حسودیش شده بود)
گفتم عشقم عزیزم نفسم بیا از تو هم عکس بگیرم تو پسر ارشد خانواده ای تو گل منی فیافشو ببینید چیکار کرده
وای قربونش برم داشت از زیر نگاه میکرد.موهاش بلند بود میبستم براش