اعتراف می کنم انقدر از شوهرم نا امید شدم ، انقدر تو ذوفم زده و رفتارش مثل رباطه( با همه خمینه ) منم ازش ده سال کوچکترم ، تو ذهنم مثل سریال ها و فیلمها برا خودم داستان می سازم ، یه روزی یه جا دیگه ، یکی عاشقم می شه ، و من از این حس بی هیجانی در میام
مردِ من چشمهایش لبریز از آرامش است...وقتی کنارم قدم میزند از هیچ چیز و هیچ کس ترسی ندارم...او معنای تمام و کمال واژهی امنیت است...قول هایش قول است...تهِ چشمانش پاکی موج میزند...برای عاشقانه هایم مجنون است و برای بچگی کردن هایم پدر ...مردِ من مــــرد است و محکم...آنقدر محکم ک میتوانم با خیال راحت کنارش همان دختربچهی ساده باشم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اعتراف میکنم مشکل از شوهرمه ولی چهارساله به همه گفتم مشکل از خودمه نمیخام غرور شوهرم خورد بشه.همه هم انواع اقسام دکترارومعرفی میکنن.اعتراف میکنم خسته شدم ازسوالای مردم