زندایی من ۲۴ سالشه خیلی دخترو ساده و خوبیه خیلیییییییییی ولی داییم خیلی ب لباس پوشیدنش گیر میداد کم بااش حرف میزد ی زندگی معمولی داشتن تو دوران نامزدیو عقدی واقعااا خیلی باحال بودن بعد عروسی ی مدت بعد خیلی سرد شدن
ی روز زنداییم باهام حرف زد ک چیکار کنم دارم خل میشم و این حرفا میگفت بعضی وقتا ب لباسای تو خونه گیمم گیر میده ک اصلا رنگش خوب نیستو این حرفا
بهش گفتم بیا امتحان کنیم ی سری رفتارارو شاید درست شد
گفتم باهاش برو بیرون بگو میخوام برام لباس انتخاب کنی چند دست لباس با سلیقش بپوش تو خونه اگرم دوسنداشتی یبار امتحان کن البته اون لباسای تو خونگیشو داییم انتخاب کرد ی مدت اونا رو میپوشید میگفت وای سلیقت خوبه هیلی خوشگله اونایی ک انتخاب کردی
یا همش میگفت بهش عاشق صداتم وقتی باهام حرف میزنی عشق میکنی داییم دیگ سر کارهم ک بود بهش زنگ میزد همش😂😂😂
خلاصه همش قربون صدقش میرفت براش غذا درست میکرد جور واجور ب بهونه های مختلف کیک درست میکرد جشن کوچیک میگرفتن
دیگ ی جوری شده بود ک داییم میگفت یکی بچمونو بگیره مافقط باهم تنهاا باشیم شب تا صبح صبح تا شب