دیشب قرار بوده برم بیرون چیزی لازم داشتم
اول ک رفته جای دوستاش، بعد اومده گفته میریم، یهو یادش اومده ک خونه باباش نرفته ک نوکری خواهرش رو بکنه، میخواسته چیزی بده ب خواهرش،
حالا قبلش گفتم رفتیم زیاد نشینیم در حد ی بیست دقیقه نزدیک 40،50 دقیقه نشسته ک کار خواهرش رو راه بندازه اون نکبت هم تا اومده کلی طول کشیده از بالا،
حالا ک اومدیم همه جا بسته حرص خوردمااااااااااااااااااااااا
ک همیشه ب خاطر دیگران حقم خورده میشه، دیگه متنفرماز اونا و دوستاش😭