الان که گفتی رفتم خودمم یه نگاه به تیتره تاپیک هام انداختم
واقعا برگشتم یه چهار سال پیش چه دورانی رو گذروندم
همه میگذرونیم البته ولیواقعا مثلداستانا میشه وقتیزمان بگذره
اوایل بارداریه اولم برادر کوچیکم فوت کرد فهمیدم باردارم چی بهمون میگذشت هفده ساله بود و سوفیاومد چنان مثل بارون اتیشه همرو خاموشکرد در عرض یک سال خانوادم قویتر شدن با اومدنش با اون همه تنش و بدبختی به جونم چسبید و موند برام خدارو شکر
چندین تا سفر هوایی طولانی رفت و برگشت داشتم که برسم به خانوادم کل بارداری ترس ودلهره و هی اروم تر شدیم هی صبور شدیم و وقتی اومد جون تازه گرفتیم
فکر میکردم دیگه مصیبت تمام شده دیگه روی خوشزندگی اومده سراغمون
گفتم خانوادمو قشنگ تر کنم شلوغ تر کنم تازه با یه تجربه ی بارداریه دیگه که داشتم مراقبت بیشتر که خب میکردم
این شد خدارو شکر خدارو شکر
رفتم به همون موقع که استرس تکون خوردن نخوردن بچه بود
و خوابه خوبه شبش و دارو نخوردن و این چیزاش