الهی من قربون اون خنده و گریه های ندیده و نشدیدش بشم، چقد اون دو روزی که بیمارستان بودم تا به دنیا بیارمش با صدای گریه نوزادایی که به دنیا میومدن برا حال خودم گریه کردم. هر یه ساعت یه بچه بدنیا میومد، همش خودمو میذاشتم اون لحظه که بدنیا بیارمش وقتی میدونم صدا نداره، آخ خدا یعنی میشه معجزه کنی منم این صدارو بشنوم. بازم خواست خدا بود که اون لحظه آخر دنیا اومدن بیهوش شده بودم.
هدانا جون نمیفهمم چرا باید این ذوق کردنای بقیه که یروز آرزوی خودمون بوده، بشه یه درد یه داغ یه یادآوری تلخ