سلام به همه ...
خوشحالم بلاخره جایی ک ادماش هم درد من هستن پیدا کردم البته خیلی وقته و از اولین پستها خوندم تااااا انروز به صفحه اخر رسیدم ...
منم بچم ۱۵ هفته از دستم رفت ...
اوایل خونه مامانم بودم و مامانم جوری حرف میزد ک انگار گریه کردن من اشتباهه منم جز دو روز اول بعدش میرفتم تو دستشویی زار میزدم و قایمکی بعدم ک خونه خودمون اومدم باز شوهرم تحت تاثیر حرفای مامانم نمیذاشت گریه کنم
چی بگم ک با هر سطر سطر نوشته هاتون تا ته دلم سوخته و زار زدم
انگار خودمو زجر میدادم ک با چشمای خیس و قلب پاره پاره نوشته هاتونو میخوندم و جالب اینجاست ک انگار حرفهای دل خودم ک از خودمم پنهان کردم و میخوندم ...
اینهمه حس مشترک بین انسانها جالبه
برای آرامش خودم و همه شما و همه اونها ک این تجربه ی تلخ و دارن دعا میکنم
از خدا صبری میخوام ک دلمون تاب بیاره ...
برای هدانا مصی و مهرانا هم خیلی خوشحال شدم انشالله بچه هاشونو این بار به خوشی بغل کنن و شاهد بزرگ شدن و قد کشیدنشون باشن
خدا کنه هیچ مادری دست خالی از بیمارستان برنگرده ...