سلام دوستای گلم
بچه ها خیلی حالم گرفته اس،داغونم یه حقایقی در مورد بچم فهمیدم که حالم و بدتر کرده.
ولی الان برا این ناراحتم که فردا شب عروسی یکی از اقوامه، حالم خیلی بده، مامانم اینا اصرار دارن که باید بیای، باور کنید نمی تونم برم حالم بده من آخه چطوری برم تالار بشینم؟ الان هیچ شادی دلم و شاد نمیکنه جز اینکه بچمو بذارن بغلم. شما جای من بودید چه می کردید؟
خانوادم می ترسن از افسردگی، میگن باید بیای روحیت عوض شه، ولی من اگه برم روحیم بدتر میشه، آخ خدا چیکار کنم، آخه این چه اتفاقیه کسی درکم نمیکنه، همه از من انتظار دارن یه جور رفتار کنم که اصلا هیچی نبوده، حتی خانوادم که جونم براشون در میره، از اون طرف هم اگه بگوش نکنم کلی هم غم و غصه منو می خورن، میدونم اوناهم داغونن، نمی دونم چه غلطی کنم، اعصابم بهم ریخته
خسته ام فقط می خوام کاش منم بعد این اتفاق نبودم، دارم میترکم.