دیشب تا صبح گریه کردم
خدا که میدونست آخرین شانس من هست چرا این دلخوشی رو ازم گرفت
چرا نذاشت بچه ام سالم بیاد بغلم برای آخرین بار
بخدا اگه شوهرم مث خیلی از مردهای دیگه اینقدر سخت گیر نبود و شانس مادر شدن رو ازم نمیگرفت
بازم میگفتم خدایا شکرت مصلحت ات بوده بازم تلاش میکنم اینقدر تلاش میکنم تا بالاخره مادر بشم
ولی وقتی آخرین شانسم رو با این شرایط ازم گرفت باید چیکار کنم ؟
کجای این کارش مصلحت هست
کاش مصلحتش رو بعد این همه سختی بهم نشون بده اونوقت غلط بکنم دیگه بچه بخوام ازش
چرا صدا منو نمیشنوه و با دل هزار شکسته ام این طور میکنه ، وقتی خدای من که اینهمه همه میگن مهربونه با من مهربون نیس و بمن بدی کرد چطور از بنده هاش امثال شوهرم توقعع داشته باشم بمن خوبی کنن
چطور از بقیه توقع داشته باشم با حرفاشون آزارم ندن ، دیگه از بنده هاش توقعی ندارم وقتی خود خدا با من این همه بده