آره مهراجان برو اون تاپیک هارو بخون ببین من چیا نوشتم عین ماههای اول منی عزیزم
آرسام اولین همدرد منه..
این درد هیچوقت فراموش نمیشه و تا روز مرگمون آروم نمیگیره ولی زندگی خیلی بی رحم تر از این حرفاست اگه نجنگیم به کل از پا درمیاره آدمو...
میدونین بچه ها من پدرم خیلی وقته مرده مادرم مارو با سختی بزرگ کرده خیلی سختی کشیدیم موقعی که باردار شدم و اون حس مادری رو تجربه کردم چندباری زنگ زدم گفتم مادر منو حلال کن الان میدونم ۳۱ سال چی کشیدی حالا تازه من اول راهم..مادرم خندید و گفت این چه حرفیه..
روزی که این اتفاق برام افتاد مادرم بیشتر از من ضجه میزد
روزای اول خیلی بدحال بودم بعد یک ماه دیدم مادرم انقد لاغر شده قبل من اشک از چشماش سرازیر میشد گفت حالا تو شیرش ندادی بزرگش نکردی اینجوری بی تابی ببین من چقد برا تویی که فرزندمی جگرگوشمی ناراحتم برا فرزندم که فرزندش رفت جلوی چشمام داره آب میشه...دیدم مادرم بدتر از خودمه
حس مادری که کم وبیش تو وجودم بود ( خدا لیاقتشو ندید که کاملا تجربه کنم ) بهم اجازه نداد که یه مادر بیشتر این غصه بخوره برا همین سرپا شدم مادرمم حالش خوب شده بعضی وقتام تعجب میکنه...
بخاطر همسرم که واقعا مرد فداکار و آرام و احساساتی هست سرپا شدم چون دیدم بدتر از من بی تاب شده آخه من خیلی ذوق و شوق بچمو داشتم تا حدی که مینشستم حرکاتاشو به همسرم نشون میدادم میدیدی یک ساعته اسیرش کردم تا فرشتم تکون بخوره باباش حرکتشو ببینه
انقد از زبون اون با همسرم حرف میزدم که بابایی فلان چیزو میخوام فلان لالایی رو حفظ کن
یعنی شبا تو تختخواب همسرم برا دوتاییمون لالایی میخوند و .....
در حد دیوانه وار وابستش کرده بودم بخاطر همین ضربه روحی بدی خوردیم
روزای اول روانشناس کمکمون کرد ولی الان خودم میخوام داروی خودم باشم...
مهراجان اینارو برا تو مینویسم عزیزم
ای کاش بخونی و بدردت بخوره