خلاصه بعد سه و سال و نیم از آخرین بارداری ام تصمیم گرفتم شانس آخرم رو امتحان کنم
خیلی ها فکر میکردن من بچه دار نمیشم توی این سه سال و نیم و دایم میگفتن بچه دار شو
ولی واقعا روحم خسته بود احتیاج به زمان داشت
بعد سه سال و نیم با هزار خواهش تمنا شوهرم رو راضی کردم شانس آخرمون رو امتحان کنیم
سنم بالا رفته بود با خودم میگفتم اینبار دیگه حداقل یکسال طول میکشه باردار بشم
ولی ماه دوم اقدام اونم فقط با یک شب باردار شدم
باز من خوش خیال فکر کردم خدایی که همه اش میگن مهربونه و مصلحتش هست اینبار دیگه قراره سختی هاش رو برام تموم کنه و این کابوس سقط تموم بشه
قبل مثبت شدن بی بی چک هزاران بار از خدا خواستم اگه اینبار نمی مونه برام اصلا مثبت نشه و اصلا باردار نشم دیگه
اونقدر التماس خدا کردم حد نداشت ولی در کمال ناباوری دیدم بی بی چک مثبت شده
از طرفی ته دلم پر از ترس و دلهره و استرس بود از طرفی دکترم با عملی که کرده بودم بهم قول صد درصد داده بود که اینبار بچه ام سالم میاد بغلم و توی اون گروه سه هزار نفره ای که عضو بودم هر روز چندین مادر بودن که با وضعیت مشابه من و حتی بدتر هم باردار شده بودن و میومدن خبر بدنیا اومدن فرشته اشون رو میدادن که سالم بدنیا اومده بود . وقتی اونا رو میدیدم ته دلم خیلی امیدوار میشدم که منم بزودی میام خبر بدنیا اومدن فرشته زمینی ام رو بهشون میدم
هر شب از خدا التماس میکردم فقط بچه ام سالم بدنیا بیاد بعدش هر بلایی خواست سر خودم بیاره حتی بدترین بیماری ها رو بهم بده مث سرطان یا جونمو بگیره . هر شب بخدا میگفتم مردن بهتر از تکرار اون تجربه های سخت و اون روزهای وحشتناک هست ولی انگار خدا صدای منو اصلا نمیشنوه
حاملگی آخرم توی هفته هفتم خونریزی شدید کردم بازم از خدا خواستم اگه نمی مونه توی همون هفته هفت سقط باشه ولی با وجود اون همه خونریزی و هماتوم قلب کوچولوش میزد . حاملگی سختی داشتم کلی استراحت و از طرفی هم کلی استرس بخاطر تجربه های تلخی که این سالها داشتم . اینبار چون سنم هم زیاد بود آزمایش غربالگری خوب نبود مجبور به امینوسنتز شدم ولی بعد گفتن بچه سالمه .
فرشته آخری دختر بود بخدا میگفتم خدا جون بازم شکرت دختری که قرار بود نه سال پیش بهم بدی داری الان میدی ولی بازم شکرت . میخواستم همه اون خاطرات تلخ رو فراموش کنم با وجود آخرین شانسم ولی بازم خدا نخواست
تپی هفته ۲۲ دچار انقباض شدم ترس زودرس شدن داشتم سریع رفتم بیمارستان . اصلا فکر نمیکردم اینبار قلبش از کار بایسته
خدایا شکرت هر چی رو برام درست میکردن دکترا باز تو یک مشکل جدید سر راهم میذاشتی
تپی سونو بهم گفتن قلب دختر کوچولوم نمیزنه . دنیا روی سرم خراب شد آخرین شانس و امیدم هم دیگه از بین رفت و منو تنها گذاشت و من شدم تنهاترین مادر دنیا
دیگه برای همیشه با مادر شدن وداع کردم
چون خدا برای من نمیخواد فقط و فقط باید اون بخواد و بس
اگرم نخواد مث من هر چی تلاش کنه بنده ای هر چقدر زمین بخوره و دوباره باز بلند بشه فایده نداره که نداره
اینم سرگذشت تلخ من
امیدوارم هیچ کدوم از شما دیگه هرگز هرگز طعم تلخ شکست رو تجربه نکنین چه برسه مث من که چندین بار بشه
ببخشید طولانی شد
دلم بدجور گرفته بو.د
حسابی پر چونگی کردم