پسر من خیلی بدتر از تو بوده استارتر خیلی ها خیلی
تا شش ماه از رفلاکس شدید و با وجود دارو دارن یکسره باید بغلم بود تا بالا نیاره تا تولد تا یکسالگی شبا کامل بیدار بود ۵ صبح میخوابید و کلا کم خواب بیقرار و همیشه گریان از ۸ ماه درد دندونش شروع شد که از عجایب بود شب و روز گریه میکرد و همش بغلم بود اما حتی یه بار سرش داد نزدم یکی دوبار همه ی موهای خودمو کندم بدنشم ضعیف بود تو ماه سه بار سرما میخورد واکسناشو نگم که دیوونم میکرد وقتی دو سالش شد دخترم دنیا اومد وقتی پا به ماه بودم با جیغ داد از خواب بیدارم میکرد نصف شبی میخواست بغلش کنم منم نیم ساعت با اون وضعم سرپا میچرخوندمش تا خوابش ببره این برنامش شده بود تا دو سه ماه دخترم که دنیا اومد و دو ماهش شد تازه فهمیدم بچه داری یعنی چی یعنی رسما پدرمو درآوردن دخترم که اگه بغل نمیگرفتم با گریه خودشو میکشت وقتی میخواستم پسر دو سال و نیمم ببرم دسشویی دختر شش ماهم بغلم بود با یه دست پسرمو میشستم می اوردم بیرون
شوهرم که سرکار بود هیچ کمکی هم نداشتم و ندارم یه بار که دو دقه رفتم دسشویی پسرم از رو تختش که بازی میکرد افتاد پایین آرنجش شکست تو هوای سرد با یه نوزاد ۸ ماهه چهار بار فقط اومدم و رفتم تهران برا عملش برا گچ دستش برا معاینش بعدش برا باز کردن پین های تو آرنجش بعدشم شش ماه گرفتار فیزیوتراپی دستش هر روزم با گریه من دخترم بغلم پسرمم سر پام با دستگاه فیزیوتراپی
الان پسرم سه سال و سه ماهشه دخترمم یک سال و سه ماه
و من همچنان در تنگناهای بچه داری دست و پنجه نرم میکنم حتی نمیتونم پسرم ببرم بیرون یه هوای بخوره
چون اینکه دوتا بچه کوچیک دنبال خودم بکشم اینور اون ور خیلی برام سخته غذا دادناشون مکافاته و هزار چیز دیگه
ولی بازم خدا رو شکر میکنم بجا اینهمه شکایت فقط از خدا میخوام زودتر به سلامت بزرگ شن تا فقط دل من آروم شه من انقد که این تاپیکای اتفاقای جور و اجور برا بچه ها رو دیدم از خودم حساس بودم بدتر شدم همین امشب یه تاپیک درباره مردن بچه از ترس تو ماشین دیدم و کامنتای اون تاپیک مثلا یه بچه تو جنگل از ترس فقط یه درخت رو بغل کرده تا صبح ۵ بار سکته زده بعد مرده بخدا دل آدم خون میشه میگم انشالله زود بزرگ شن بلکه یه نفسی بکشیم درسته تا قیامت نگرانی و دلهره مادر رو رها نمیکنه ولی بلاخره بچه دانا از نادون خیلی بهتره