2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
من امروز رفتم تو 7 ماه یعنی می شه منم یه روز بیام اینجا خاطرم رو بنویسم یعنی می شه خاطرم خیلی شیرین و عالی باشه و از همه چیز راضی باشم و پسر قشنگم رو توی بغلم بگیرم؟
خدایا به بزرگی علی کمکمون کن

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



خانوم گل که اسمت خانوم حناست . اشک ریختم با خوندن خاطراتت . می خوای یه چیزی رو بدونی ؟ با این که نمی شناسمت ولی بهت افتخار کردم . که هم جنس هستیم . برات هزاربار ارزوی شادی و برای سام و یاست هزار بار ارزوی سلامتی و شادی می کنم .
خاطره زایمان من در بیمارستان تهران کلینیک " 6 اردیبهشت 89 " دکتر فروغ شادانلو " پسرم: ارشیا

بعد از کلی استرس که شب قبل از زایمانم پیدا کردم و شب رو نتونستم بخوابم صبح ساعت 6 با مامان و مادرشوهرم و شوشو و خواهرم رفتیم به سمت بیمارستان. آرش (پسر 6سالم )هم از روز قبلش خونه عمه اش بود که به مدرسه و ...برسه و ضمناً یه وقت استرس پیدا نکنه. توی تمام راه از فرط استرس دستهام مثل گلوله یخ شده بودند. صدام گرفته بود و همش یه ترس غریبی داشتم. بعدش هی به خودم تلنگر می زدم که اگه می خواستی طبیعی زایمان کنی چی؟! اون وقت که استرست دو برابر بود... خیلی زود رسیدیم بیمارستان چون اون ساعت ، ساعت خلوتی اتوبان هاست. (منزل ما سعادت آباده) ، دیگه تا رسیدیم انگار منتظر من باشن ... بردنم تا آماده ام کنن. از مراحل آماده شدن و تنقیه فاکتور می گیرم چون زیاد شیرین نیست:) ولی بقیه اش عالی بود. این رو هم اضافه کنم که نرس های بیمارستان و بهیاراش واقعا خوب و خونگرم هستند و باهاشون احساس راحتی می کنی. در تمام طول مراحل همش فکر و ذکرم به آرش بود. هی می گفتم اگر اتفاقی برای من بیفته آرش چی می شه؟! و با این فکر بغض به گلوم اومد. بهیاری که پیشم بود گفت: خانومی چی شده؟ چرا بغضکردی؟(همه دیالوگ هاش کاملا تو ذهنم مونده) منم گفتم دلهره دارم. خندید و گفت اصلاً. مگه دکترت خانم شادانلو نیست؟ گفتم چرا. گفت پس چرا ناراحتی. دکتر شادانلو خیلی خوبه و همون جمله معروف که سزارین هاشون مثل گلدوزی می مونه! و گفتن اصلاً نباید نگران باشی و کلی بهم دلداری داد. چه قدر زن خوبی بود...:* بعد هم وصل شدن سوند!!!:( گریههههههه خیلی اولش بد بود. آدم مور مور می شد ولی بعد که جابیفته دیگه متوجه وجودش نمی شی... همش ته دلم داشتم به خودم فحش می دادم که چرا بیهوشی عمومی رو انتخاب کردم و یه حس نگران کننده ای بهم می گفت تو جرأت بیهوشی موضعی رو نداری و ... دیگه ساعت نزدیک 7:30 شده بود که منو بردن به سمت اتاق زایمان...کلی با شوشو و مادرشوشو و مامانم بای بای و بوس بازی کردم، خیلی می ترسیدم... مامانمم اشک حلقه زده بود تو چشماش ، خواهرمم انقدر استرس داشت اصلاً جلوی من نیومد که استرسش رو بهم منتقل نکنه. اما ورود به اتاق خیلی با بیرون اتاق فرق داشت. همه چی اون تو عالییییییییییییییییییییی بود! یه فضای به شدت آرامش بخش. یه پرده سبز-آبی خوشرنگ که جلوی تخت زایمان کشیده شده بود و پرسنلی که آماده می شدن و همه جوون و خیلی مهربون بودن و تا وارد شدم همه با اسم کوچیک صدام زدن و کلی بهم انرژی مثبت دادن و شوخی کردن... چند لحظه بعد آقای دکتر امینی اومدن...بچه ها! بچه ها! بچه ها! هر چه قدررررر از این مرد بگم کم گفتم...اولاً که چهره شون بی اندازه آرامش بخش بود... خیلی موقر و محترم و جنتلمن و گفتن: مامانت اون بیرون چه آبغوره ای گرفته!!!!:)) وااای از خجالت سرخ شدم. مامان من خیلی احساساتیه و اصلاً طاقت و تحمل این چیزا رو نداره... گفتم: بالاخره مادره دیگه آقای دکتر! خندیدن و حرفمو تایید کردن. بعدشم شروع کردن برام چند تا خاطره بامزه از زایمان هایی که دیده بودن تعریف کردن که به کلی روحیه ام عوض شد. در همین حین دکتر شادانلو اومدن. کلی حالمو پرسیدن و سوال کردن: نمی ترسی که؟! :)) مونده بودم چی بگم! از کارا و حرکات دکتر امینی کلی روحیه گرفته بودم ، گفتم نه خانم دکتر...گفتن: آفرین چه مامان شجاعی ! معمولاً این سوال رو از هر کسی می پرسم می زنه زیر گریه! :) روم نشد بگم منم بدم نمی آد گریه کنم. همش یه حسی داشتم که می خواستم دکتر شادانلو رو بغل کنم! چه قدر ریلکس و ناز بودن و همین بهم انرژی میداد. خلاصه پرسنل مشغول آماده کردن من برای بی حسی شدن و در این حین آقای دکتر امینی هم کلی با خانم دکتر شوخی کردن. آخی چه قدررررر به هم می اومدن بچه ها! و آقای دکتر خانم دکتر رو با اسم کوچیک و پسوند جان صدا می زدن که خیلی شیرین بود. و بنده بی حس شدم!!!! در اون لحظه یه حس خوبی به سراغم اومد که بیهوشی عمومی رو انتخاب نکردم. دوست داشتم در جریان اوضاع باشم و ضمناً دکتر امینی هم بهم گفته بودن هر وقت حس بدی داشتی یا ناراحت بودی به خودم بگو و اگه توان صحبت نداری دستمو فشار بده... وقتی کاملاً بدنم به دارو جواب داد عمل شروع شد. خانم دکتر گلمون مراحل رو به صورت خلاصه برام توضیح می دادن و اولشم تاکید کردن که موقع بیرون آوردن ارشیا یه فشاری رو حس می کنم و این طبیعی هست و اصلاً نترسم. خلاصه با صدای ملایم موسیقی کلاسیک و حرفای بامزه ای که دکتر امینی می زدن و همه رو شارژ کرده بودن توضیحات خوب دکتر شادانلو ( که همیشه به خاطرش ازشون ممنونم) لحظه ای که انتظارش رو می کشیدم فرا رسید...خانم دکتر گفتن آماده هستن که ارشیا رو بیارن بیرون..جالبه ازم سوال کردن اسم داره یا نه؟! که گفتم: ارشیا! خنده ای کردن و گفتن چه اسم قشنگی. و دکتر امینی فرمودن : فروغ جان عاشق این اسم هست! (فکر کنم اسم پسرشون ارشیا هست اگر درست به خاطرم مونده باشه)... و اون فشار رو احساس کردم و بعد از اون صدای گریه ای رو شنیدم و بعد صدای خانم دکتر که می گفتن: ارشیا جان خوش آمدی عزیزم :* و کلی قربون صدقه اش رفتن که چه قدر تپل و سفیده! و بعد هم دکتر امینی گفتن: شبیه ارشیای خودمونه و همه پرسنل اتاق عمل خندیدن !:) و من هی اون وسط با حالت تهاجمی(!) می گفتم بچه امو بدید ببینم! :)) (واااای خیلی زشت بود لحنم...) ولی اون طفلی ها هیچی نگفتن و فوری دکتر امینی ارشیا رو بهم نشون دادن...:* خیلی لحظه شیرینی بود...شیرین ترین لحظه زندگیم. نمی تونم براتون توصیفش کنم. ارشیای من دقیقاً 3900 گرم بود و همه کلی از این آقا خوششون اومده بود! :))

بچه ها پیدورال خیلی خوبه. من واقعاً وقتی وارد ریکاوری شدم هیچ دردی رو حس نمی کردم و بعد از چند ساعت که اثر داروی بی حسی کم شد یه درد جزئی داشتم که با مسکن از بین رفت. ضمناً این طوری آدم می تونه در جریان تولد بچه اش باشه.

من واقعاً از دکتر شادانلو ، دکتر امینی و همه پرسنل بیمارستان تهران کلینیک بسیار راضی بودم.
عسلی عزیزم
تولد گل پسرت مبارک باشه و امیدوارم هر دوتون سالم و سلامت باشید. خوشحال می شم که خاطره ات رو برای ما هم بنویسی.

مریم جون
دکتر من خانم دکتر اویسی بود و بیمارستان صارم زایمان کردم (درست مثل خانم حنا)

بچه ها ممنون که به این تاپیک سر می زنید و ما رو تو لحظه های قشنگ زندگیتون شریک می کنید.
وای واقعاً از همه که خاطراتشون و گذاشتن ممنون عالی بود تو رو خدا بقیه هم بذارن من تو هفته 29 هستم و اگه خدا بخواد آخر مرداد نینیم به دنیا می یاد سعی می کنم حتماً خاطراتم و بذارم که البته امیدوارم خوب باشه تا همه استفاده کنند
وای واقعاً از همه که خاطراتشون و گذاشتن ممنون عالی بود تو رو خدا بقیه هم بذارن من تو هفته 29 هستم و اگه خدا بخواد آخر مرداد نینیم به دنیا می یاد سعی می کنم حتماً خاطراتم و بذارم که البته امیدوارم خوب باشه تا همه استفاده کنند
خاله سارای عزیز خیلی بهم لطف داری راستش منم با جمله های تو اشک تو چشمم جمع شد خیلی خجالتم دادی یه دنیا ممنون!
لیلا جون شما هم همینطور و بقیه مامانی نی نی سایت!
بهترین ها رو برای همتون ارزو می کنم
سلام به همه دوستای گلم

امین من روز 19 فروردین دنیا بیمارستان دکتر سپیر دنیا اومد . امین من طبیعی و به کمک مامای خصوصی مهربونم خانم نوابی دنیا اومد. اینم خاطرات زایمان شیرین و دوست داشتنی و آسون من......

بعد از اینکه روز دوشنبه 15 فروردین واسه چکاپ هفته گی رفتم دکتر طی یک معاینه برق آسای داخلی به من گفت که بچه اصلا پایین نیومده و باید سزارین بشی.... و بعدش هم گفت که همین الان برو بستری شو که همین بعد از ظهر عملت کنم......
من اشکام نا خود آگاه سرازیر شد به دو دلیل ... اول اینکه به شدت دلم می خواست که امین طبیعی دنیا بیاد . البته از درد طبیعی هم وحشت داشتم ها اما به امید اینکه توی این بیمارستان زایمان طبیعی بدون درد انجام می شه دلم می خواست که بچه ام این جوری دنیا بیاد(من با اینکه بیمه ارتش نبودم فقط به خاطر انجام زایمان طبیعی بدون درد بیمارستان نجمیه رو انتخاب کرده بودم و الان همه امید هام نقش بر آب شده بود و باید سزارین می شدم.)..... و دوم اینکه بی نهایت توی اون لحظه خودم و تنها و بی دفاع احساس کردم.... تازه شارژ موبایلم هم تموم شده بود و نمی تونستم به محمد زنگ بزنم .... خلاصه اینکه داشتم دق می کردم ... از روی تخت معاینه پاشدم اومدم روی صندلی مقابل دکتر نشستم... خندید و گفت گریه کردی! بیا همین الان بخواب تا یک ساعت دیگه راحت می شی.... گفتم آخه من آمادگی اش رو ندارم... تازه دلم می خواست که طبیعی دنیا می اومد ... گفت حالا که نمی شه .. بعدش هم سزارین که راحت تره .. من خودم دو تا بچه دنیا آوردم هر دو تا رو هم سزارین کردم.. نه بعدا مشکلی پیدا می کنی نه دردی داری... گفتم اجازه بدین من برم با شوهرم مشورت کنم... با چشم گریون اومدم پای تلفن بیمارستان..... خدا رو شکر که رایگان بود چون من کارت تلفن هم نداشتم. خلاصه با غصه و ناراحتی واسه محمد سر و ته قضیه روگفتم... اونم گفت که بهش بگو پنج شنبه میام ... منم رفتم به دکترم گفتم اگه می شه همون روزی که باید می اومد یعنی 19 فروردین عملم کنید که گفت نه نمی شه ... تاریخ 40 هفته تو می شه 18 فروردین و 19 فروردین اگه دنیا بیاد یه روز تاخیر داره...(و این در صورتی بود که همه تقویم های محاسبه ای 40 هفته من رو 19 فروردین می گفتن و فقط این دکتره می گفت 18!) خلاصه گفت نهایت واست همون چهارشنبه صبح وقت می ذارم.... ساعت 7ونیم اینجا باش که 8 و نیم عملت کنم.....

آژانس گرفتم و توی راه تا خونه همش اشک ریختم... طفلک راننده آژانس لابد فکر کرده که توی بیمارستان به من گفتن که یا خودم یا کسی از نزدیکانم داریم می میریم!!! رسیدم خونه و تا آخر شب مثل مرده ها گریه کردم و غصه خوردم و شب هم که محمد اومد کلی دل داریم داد و گفت اگه این بچه منه سر وقت و طبیعی دنیا میاد!

خلاصه با مامانم مشورت کردم و قرار شد که برم پیش دکتر دیگه ای و نظر اون رو هم بپرسم..... روز سه شنبه رفتیم بیمارستان آرش پیش دکتر زنان و من همه قضیه رو واسش توضیح دادم و گفتم که جریان چیه اون هم من رو معاینه کرد و گفت که بچه بالاست اما هنوز دیر نشده و به نظر من که تا یک هفته دیگه هم وقت داری که صبر کنی شاید پایین اومد و تونستی طبیعی زایمان کنی... البته همون موقع هم گفت که این یه ریسکه چون ممکنه بعد از یک هفته صبر هم پایین نیاد و آخر سر سزارین بشی.....
یکی از دوستای شوهرم بهش شماره یه مامای خصوصی رو داد و گفت که این خانم دستش خیلی سبکه و تمام بچه های فامیل ما رو حتی اون هایی که زایمان های خیلی سختی داشتن این دنیا آورده و خلاصه کلی ازش تعریف کرد.... من که نظر دکتر دوم یکمی امیدوارم کرده بود با اصرار محمد مانعی ندیدم که نظر این خانم رو هم بپرسم .... خلاصه عصر همون روز سه شنبه که فرداش قرار سزارین داشتم وفت گرفتیم و رفتیم مطب این خانم ماما. اول اینکه وقتی محمد تلفنی شرایط من رو واسش توضیح داده بود گفته بود که از نظر دارویی راه هایی هست که بچه رو به پایین هدایت کنه تا زایمان انجام بشه اما من بازم بعد از معاینه نظر می دم.. خلاصه توی برخورد اول توی مطب خیلی به دل من نشست چون من رو یاد یکی از دوستای دانشگاهم می انداخت . بعد از معاینه که انجام داد گفت که شرایط تو اصلا هم واسه زایمان بد نیست و بچه اونقدر ها هم غیر طبیعی بالا نیست و به نظر من بالای 70 درصد شانس زایمان طبیعی داری.... گفت که الان برو خونه و امشب و فردا هر روز یک ساعت پیاده روی کن و صبح 5 شنبه بیا . من 5 شنبه واست شیاف می ذارم که دهانه رحمت باز بشه . بعد می ری خونه و بعد از چند ساعت می ریم بیمارستان واسه زایمان.... البته هیچ کس توی دنیا نمی تونه به تو قول بده که همه چیز خوب پیش می ره و بچه ات طبیعی میاد اما باز می تونی شانست رو امتحان کنی... از مطب که اومدیم بیرون کلی انتخاب مقابل ما قرار داشت:
1- مثل خانم ها فردا صبح پاشم برم بیمارستان واسه سزارین و خودم رو راحت کنم!
2- تا یک هفته صبر کنم تا شاید درد زایمان بیاد سراغم که در این صورت دیکه شانس زایمان بدون درد نداشتم چون نامه ای که دکتر من واسه بستری توی اون بیمارستان به من داده بود دیگه به درد من نمی خورد چون من که روم نمی شد برم بگم من مریض فلانی هستم وقتی به حرفش واسه سزارین گوش نداده بودم و دکترم هم من رو نمی پذیرفت!
3- تا 5 شنبه به دستورات ماما عمل می کردم صبح روز 5 شنبه می رفتم پیشش واسه شروع پروسه زایمان که البته ممکن بود یه ریسک باشه و هیج وقت به زایمان طبیعی منتج نشه و آخرش هم سزارین بشم...

کلی با محمد صحبت کردیم و خلاصه با توجه به اینکه ما خیلی به این تاریخ تولد 19 فروردین که روز خیر و برکت و البته روز شرف شمس هستش دل خوش کرده بودیم واسه امین... ، تصمیم ما بر این شد که راه سوم رو بریم.....
با یه عالمه سرخوشی از این تصمیم اومدیم خونه من شروع کردم به رعایت دستورات خانم ماما و البته بقیه چیز هایی که از سایت برای زمان نزدیک به زایمان یاد گرفته بودم. صبح روز بعد ، ساعت 8:30 از خواب پاشدم (یک ساعت بعد از زمانی که باید برای سزارین بیمارستان می بودم) . صبحانه خوردم . یه ذره خونه رو تمیز کردم.. بعدش یه فیلم گذاشتم واسه خودم و شروع کردم به راه رفتن داخل اتاق درفواصل نیم ساعته .. وسطش هم یه شربت زعفران خوردم.... خلاصه تا ساعت تقریبا 12 همین کار رو کردم. بعد نشستم پای خوندن قرآن .. آخه هنوز 4 جز باقی مونده بود که می خواستم تا اومدن امین بخونم ... خلاصه ظهر بعد از نماز 2 جزء خوندم ... که یواش یواش احساس دل درد کردم ... دقیقا مثل زمان های پری... زیر دلم درد می گرفت که اابته نه شدید بود و اصلا به نظر من به حساب می اومد . فکر کردم خوب لابد داره اثر می کنه راه رفتن ها .... سر عصری یکم خوابیدم .. بعدش رفتم طبقه بالا شروع به مرتب کردن دوباره وسائلم کردم.. یکم دیگه قرآن خوندم .... در این بین هم درد ها با فواصل تقریبا یک ساعت بودن اما واقعا اصلا درد به حساب نمی اومدن! خیلی کم بودن! غروب که محمد اومد بهش گفتم که درد دارم اما واقعا مسخره است . گفت خوب شاید داره شروع می شه . گفتم نه بابا خیلی کمه... گفت از مامانت بپرس . زنگ زدم خونه مامانم اینا و گفت که فاصله دردات چقدره گفتم یک ربع شده . گفت باید الان بری بیمارستان که! گفتم آخه خیلی کمه.. گفت خوب یه دفعه زیاد می شه . گفتم نه بابا . می خندن به من .. اصلا شدید نیست درد ها آخه . خلاصه قرار شده که به ماما زنگ بزنم و از اون بپرسم. من هم به محمد گفتم که روم نمی شه . بی خیال. اگه زیاد تر شد بعدا... رفت تا آخرشب..
شام هم به هوای اینکه فردا زایمان دارم سوپ خوردم اما مثل قحطی زده ها دلم می خواست که بخورم نمی دونم برعکس همه روزهای بارداری ام این دو روز آخر چرا اینقدر همش هوس می کردم دلم خوردنی می خواست و همش گشنه بودم! اما محمد نمی ذاشت بخورم و کمکم کرد که جلوی خودم رو بگیرم! موقع خواب دیگه درد هام فاصله اش 10 دقیقه بود اما باز هم کم بود و به نظر من به حساب نمی اومد تازه مهم تر اینکه در کل 15 ثانیه هم دوام نداشت و سریع می رفت و من شنیده بودم درد زایمان 2 تا 3 دقیقه می مونه. اما به اصرار محمد به مامام زنگ زدم و واسش گفتم که یه درد های خفیفی به این فواصل دارم . به من گفت که تا صبح صبر کنم همون صبح برم مطبش اما بازم اگه مطلبی بود بهش زنگ بزنم ... به محمد گفتم واسم یه کیسه آب گرم بیاره که اگه درد ها کاذب هستن خوب بشن و کیسه رو گذاشتم و خوابیدم! باورتون نمی شه اگه بگم بر خلاف این ماه های آخر تا صبح حتی یک بار هم از خواب بیدار نشدم چه برسه به حس درد! صبح با زنگ موبایلم واسه نماز پاشدم... نماز که خوندم ، دیدم یه خورده درد دارم اما از دیشب درد هام خیلی کمتر شده ... پاشدم رفتم دوش گرفتم . اومدم صبحانه رو حاضر کردم محمد رو بیدار کردم . فرستادمش حمام .... رفتم بالا وسایلم رو دوباره مرتب کردم و همه چیز رو با هم چک کردیم .. خلاصه با آرامش و خیال جمع ساعت 10 رفتیم مطب ماما که دیر رسیدیم... تقریبا ساعت 10 و چهل و پنج دقیقه بود. مامای ما اومده بود و رفته بود و سپرده بود که اگه ما اومدیم خبرش کنن برمی کرده .
خلاصه منتظر نشستیم . توی این فاصله هم درد های خفیف تر از دیشب من می اومدن و می رفتن. چند دقیقه بعدش اومد . گفت چرا دیر اومدی سریع برو واسه معاینه که ببینم شرایطت چطوره ... رفتم روی تخت و اومد معاینه و گفت که خیلی خوب پیشرفت کردی! دهانه رحمت 5 سانت بازه . من از تعجب مردم! آخه من که اصلا درد نداشتم! بعد گفت که دیگه واسم شیاف نمی ذاره و اگه این جوری باشه بچه ام تا شب دنیا میاد و من کلی ذوق کردم!!!
گفت که با شوهرت قدم زنان برین این دارو ها رو بگیرین بیاین که راه رفتن واست خوبه باعث می شه بچه پایین تر بیاد . ما رفتیم تا دارو خونه و برگشتیم ... به من گفت که برو روی تخت بخواب واست سرم بزنم ... بعد بریم بیمارستان با هم.... محمد گفت که قرار بود ما از اینجا بریم مادر خودم و مادر زنم رو بیاریم بعد بریم بیمارستان . تازه قالب یخ رویان هم توی فریزر خونه بود و نیاورده بودیم .. گفت که تا من سرم می زنم یک ساعتی وقت داریم برو بیارشون.. خلاصه من تنها خوابیدم روی تخت در حالی که نه دردی داشتم نه احساسی و محمد رفت .. بعد از یه 20 دقیقه ای که سرمم رفت اومد دوباره معاینه ام کرد و این بار انگار که برق گرفته باشدش گفت به شوهرت زنگ بزن بگو بیاد! نفهمیدم یهو چش شد! چرا اینقدر ترسید! منم زنگ زدم به محمد دیدم که تازه رسیده خونه مامانم اینا ! گفتم که زود بیا! گفت دارم راه می افتم . ماما گفت بگو نمی خواد بیاد اینجا . بگو ما دو تا با هم می ریم بیمارستان اون هم مستقیم بیاد اونجا! من از تعجب مردم ! به محمد که گفتم خیلی ترسید گفت مگه چی شده ! گفتم نمی دونم خلاصه اینکه من با خانم ماما با پای خودم رفتیم سوار ماشینش شدیم و من جلو نشستم! عینک دودی ام رو زدم و اون هم دست پاچه اومد و سریع راه افتاد و گفت اگه اینجوری پیش بره بچه تا 2 دنیا میاد! حالا ساعت چند بود؟ 12 و سی دقیقه! اما من که اصلا درد خاصی نداشتم! فقط فاصله درد هام شده بود 2 دقیقه شاید که البته درد هام هم خیلی کم بودن به طوری که خودش که کنار دست من نشسته بود نمی فهمید که کی درد دارم! خلاصه من می خندیدم و اون حرص می خورد چون ترافیک بود . توی این مدت هم محمد مرتب زنگ می زد می گفت کجایین! منم خیلی خونسرد واسش می گفتم . توی کیفم محمد یه عالمه آب نبات واسه زایمانم و بیمارستان گذاشته بود که از گشنگی دونه دونه می خوردم به انتخابش آفرین می گفتم چون توی اون لحظه به نظرم اون آب نبات ها خوشمزه ترین آب نبات های دنیا بود اینقدر که من گشنه بودم . به ماما ام آب نبات تعارف کردم که از عجله نخورد و پرت کرد روی داشبورد ! خلاصه ... به بیمارستان که رسیدم دیدم مادرم و مادر شوهرم و محمد با نگرانی در حال قدم زدن توی حیاط هستن. واسشون ازتوی ماشین دست تکون دادم و خندان وارد حیاط شدیم.. خواستم از ماشین پیاده شم مامانم پرید دستم رو بگیره که با تعجب نگاه من کرد که خیلی راحت خودم اومدم پایین و سلام علیک کردم . مامام دوید طرف ساختمان اوژانس و من و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم اونقدر تند می رفت که بهش نمی رسیدم... از پله ها رفت طبقه دوم من هم پشت سرش می رفتم و توی راه به سئوالات مامانم اینا که حالت خوبه .... چی شده و غیره جواب می دادم . ماما توی یه در غیب شد من در رو که باز کردم پشت سرش سکته کردم! یه حال بزرگ که آخرش یه اتاق بود که درش باز بود و داخل اون یه تخت زایمان! بی اقرار یاد فیلم اره افتادم. ... تازه انگار فهمیدم کجا اومدم. ته دلم خالی شد مخصوصا اینکه نذاشتن مامانم اینا بیان داخل! خلاصه رفتم اتاق معاینه بهم گفت بخواب و معاینه ام کرد... مامای بیمارستان گفت 6 تا 7 سانت باز شده . مامای خودم هم گفت آره. ... گفت درد داری. گفتم بله! راستش دیدم ضایع است توی این مرحله بگم نه خیلی . انگار اینجا آخر خطه ... خلاصه گفت همه لباست هات رو در بیار و اینا رو بپوش و یه ست لباس اتاق عملی بهم داد... بعدا از اینکه لباس هام رو تحویل مامان اینا دادن من رو بردن توی یه اتاقی که 5 تا تخت ساده که بینش پرده بود اونجا بودن پتوهای نارنجی داشتن. اتاق خالی خالی بود . تازه فهمیدم بجز من کسی توی بخش زایمان نیست! من هستم. دو تا ماما ( که یکیش مامای خصوصی خودم بود.) 2 تا پرستار و یه آقایی که وسط راهرو روی مبل لم داده بود که بعد ها فهمیدم متخصص زنان هستش!
خلاصه من رو روی تخت اول خوابوندن و به دستم یه آنژیوکد وصل کردن و یه سرم و زد با یه آمپول توش. تقریبا 2 دقیقه بعد از اینکه سرم رو وصل کرد فاصله درد های من کم شد و دردهام شدید شد.به طوری که مجبور می شدم ملافه تخت رو توی مشتم فشار بدم وقتی درد ها میومد و محکم تر نفس می کشیدم . دو سه باری صدای قلب بچه رو گوش دادن دراین بین و مامای خودم مثل پروانه دو و بر من می چرخید و ازم راجع به درد هام می پرسید و وقتی می گفتم هنوز هم 15 ثانیه بیشتر طول نمی کشن می گفت که این بده و باید طول درد هات بیشتر باشه تا زمان زایمان. خلاصه از اینجا به بعدش مثل برق گذشت . به ساعت نگاه کردم 2 و ده دقیقه بود. از اونجا که موقع اذان من هنوز توی راه بودم پس نهایتا 40 دقیقه بود که توی بخش زایمان بودم... خلاصه مامای خصوصی ام اومد و گفت که می خواد کیسه آب بچه روپاره کنه و از من خواست که موقع انقباض مثل موقع مدفوع ، به سمت پایین پوش کنم. منم این کار رو کردم ، دفعه اول نشد اما دفعه دوم یه دفعه گرم شدم . فشاردر دلم کم شد. خیلی حس خوبی بود....

کیسه آب که خالی شد چند دقیقه بعد احساس فشار زیادی کردم که هرچه می گذشت بیشتر اذیتم می کرد و من بی تجربه نمی فهمیدم که این فشار که اومده همون درد زایمان هستش! ماما که اومد و معاینه ام کرد گفت که خیلی خوبه . بچه اومده توی کانال زایمان و باید کمک کنی که از این مرحله رد بشه تا بریم اتاق زایمان . واسم توضیح داد که بیشتر کار همین جاست و اگه رد بشه از کانال زایمان روی تخت زایمان خیلی کاری نداریم.... منم خیلی خوشحال شدم. اما واقعا کار سختی بود فشار آوردن به بچه واسه کمک به رد شدنش از کانال زایمان.. خیلی تلاش می کردم اماچون طول دردهام خیلی کم بود و هنوز همون 15 ثانیه بود خیلی وقت نمی کردم که فشار بیارم! من 15 ثانیه درد داشتم و تقریبا 45 ثانیه بدون انقباض بودم... یادمه که اینجاها دیگه داد می زدم اما نه به خاطر درد . بیشتر به خاطر فشاری که به خودم واسه پوش کردن بچه وارد می کردم که بیشترش هم غلط بود و از هر سه بار یه بار تشویقم می کردن که آفرین درسته....

خلاصه بعد از حدود نیم ساعت گفتن وقتشه بلند شو بریم اتاق زایمان... من که اینقدر انرژی گذاشته بودم باورم نمی شد بتونم تا اتاق زایمان برم با اینکه شاید 10متر هم فاصله نداشت. خلاصه با ضغف وبا کمک پرستار از تخت اومدم پایین و تا اتاق زایمان رفتم. روی تخت خوابیدم و واسم توضیح دادن که چه طوری فشار بیارم و دوباره شروع شد. خداییش از شدت تلاشی که واسه زایمان می کردم تا پای بیهوشی رفتم و این هم از درد نبود بلکه به خاطر ضعف شدیدی بود که داشتم. خلاصه یه 20 دقیقه هم من تلاش می کردم و مامام دعوا می کرد که زود باش بچه خفه میشه و حیفه که الان سزارین بشی . چیزی نمونده و منم تو خواب و بیداری سعی می کردم به خاطر امین بیشتر تلاش کنم. مامای بیمارستان دستش رو روی شکمم گذاشته بود و هر وقت که انقباض ها می اومد به من می گفت که حالا! و خودش هم بالای شکمم رو فشار می داد . بهش گفتم که شما فشار ندین چون من نمی فهمم که انقباض کی می شه و نمیتونم پوش کنم. اونم گفت باشه و من سعی کردم بیشتر تمرکز کنم و 10 دقیقه آخر واقعا تلاش می کردم و تشویق می شدم!!! خلاصه دیدم که مامای خودم یه تیغ رو بداشت و من چیزی حس نکردم اما چند لحظه بعد یه دفعه گفت بگیرش اومد و مامای بیمارستان امین رو گذاشت روی دلم... من لال شده بودم و به امین خیره شده بودم . خالی از هر درد و فشاری............... خیلی سبک شده بودم و انگار به جز من و امین کس دیگه ای دور ما نبود.... امین رنگ تنش یاسی شده بود... خیلی بامزه بود خیلی .... دراین لحظه داشتن جفت رو می بریدن و خانم خوش رویی که از رویان واسه خون بند ناف اومده بود داشت از بند ناف خون می گرفت و به من تبریک می گفت ومن هیچ نمی فهمیدم!! کم نبود که .... فرزند من در فاصله نیم متر از من آرام خوابیده بود... شاید 10 ثانیه هم نبود این زمان . چون سریع بند ناف رو بریدن و امین رو برعکس کردن . ساکشن کردن و امین شروع به گریه کرد . با چشمان باز و صدایی زیبا. و صورتی که دقیقا من رو یاد شوهرم انداخت.

ناگهان صدای مامای خودم من رو به خودم آورد که صرفه کن تا جفت جدا بشه . منم صرفه کردم و گفت بازم... و من باز هم صرفه کردم و جفت جدا شد. ساعت 3:40 دقیقه بود و همه چیز تمام شده بود و من موفق شده بودم! امین من روزی که باید می اومد ، طبیعی دنیا اومد. بعد از اون بیتاب بیرون رفتن بودم اما باید بخیه ها زده می شد چون من شده بودم... یادمه که چند بار پرسیدم کی تموم می شه و مامای مهربونم هی می گفت دارم تلاش می کنم که بخیه هات خیلی خوب و مرتب باشه که بعدا مشکلی نداشته باشی... فکر کنم یه10 دقیقه ای هم طول کشید بخیه ها . بعد یه تخت آوردن و من رفتم روی تخت البته واقعا جونی تو وجودم نبود و بی نهایت گرسنه بودم. خلاصه با تخت من رو بردن از یه دری به بخش ... و من مادرم و مادر شوهر مهربانم رو دیدم که منتظرن و با خوشحالی دست تکون دادم . اما تا شوهرم رو هم دیدم و وارد اتاق شدم اشکهام سرازیر شد.. فکر کنم این اشکها از سختی زایمان و غربت اتاق زایمان بود. انگار که آشنایانم رو بعد از سالها می دیدم و دلتنگشون بودم...... اونها امین رو دیده بودن . از من از زایمان پرسیدن و من گفتم از آنچه که میگفتن خیلی خیلی راحت تر بود و مادرم گفت پس خیلی داد میزدی که . من هم تازه فهمیدم که چقدر داد زدم و خودم نفهمیدم!!! اما قطعا تصوری که از زایمان داشتم از واقعیت خیلی وحشتناک تر بود.....
به همه توصیه می کنم که این فرصت رو به خودشون بدن و قدرت شگفت انگیز خودشون رو کشف کنن.... بی اغراق اعتماد به نفس من از اون روز 10 برابر شده!!!

من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
مرسی مامان نخودی عزیز
امیدوارم خودت و نی نیت در کنار خانواده همیشه شاد و سلامت زندگی کنید. خاطرات زایمانت عالی بود تو رو خدا سر نماز و قرآنت برای همه و من هم دعا کن تا بتونیم نی نی های سالم به دنیا بیاریم من مرداد زایمان می کنم.
سلام مامان نخودی عزیز، انشالله که پسر گلت همیشه سالم و صالح باشه و زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه ... من هفته 21 هستم و پسرم مهرماه دنیا میاد خیلی دوست دارم طبیعی زایمان کنم ولی دکترم اصرار به سزارین داره می تونم خواهش کنم اسم و آدرس و شماره مامای خصوصی تون رو داشته باشم ؟ همین جا بذاری من هر روز سر می زنم . اگه زحمتی نیست هزینه بیمارستان هم برام بنویس . برات آرزوی سلامتی خوشبختی و موفقیت دارم. ممنون
روژان جان.... آدرس و تلفن خانم صدیقه نوابی رو واست می ذارم . امیدوارم که تو هم مثل من با کمکش با آرامش و بدون ترس زایمان طبیععی راحتی داشته باشی...

آدرس: مجیدیه شمالی- خیابان استاد حسن بنا- میدان سرباز - ساختمان پزشکان شفا - طبقه همکف
تلفن: 22331561

من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
مامان نخودی، دوست خوبی فروردینی خودم ...چقدر خو ب که اینقدر زایمان راحتی داشتی چقدر خوب که این مامای نازنین رو پیدا کردی ..چقدر خوشحالم که مثل من به آرزوت رسیدی !
دکترت منو یاد دکتر خودم سر زایمان سام انداخت! منم وقتی رفتم بیمارستان بدون درد 4 سانت دهانه رحمم باز بود اما برام صبر نکرد....
و برعکس برای یاس چقدر درد کشیدم و با هر درد فکر می کردم این بار دیگه می میرم!!!
سر زایمان سام بهم می گفت بچه درشته ، بالای سه کیلو رو نمی تونی طبیعی زایمان کنی و لگنت مناسب نیست و برای همین نمیاد و یاس با وزن 3800، 300 گرم هم از سام بیشتر بود!!
نمیدونم چرا بعضی از دکترا سوگند نامه بقراط رو فراموش می کنن!!
این متن سوگندنامه معروفشون:

"من به آپولون، پزشک آسکلیپوس، هیژیا و پاناکیا سوگند یاد میکنم و تمام خدایان و الهه ها را گواه می گیریم که در حدود قدرت و بر حسب قضاوت خود مفاد این سوگند نامه و تعهد کتبی را اجرا نمایم. من سوگند نامه و تعهد کتبی را اجرا می نمایم. من سوگند یاد میکنم که شخصی را که به من حرفه پزشکی خواهد آموخت مانند والدین خود فرض کنم و در صورتی که محتاج باشد درآمد خود را با وی تقسیم کنم و احتیاجات وی را مرتفع سازم. پسرانش را مانند برادران خود بدانم و در صورتی که بخواهند به تحصیل پزشکی بپردازند بدون مزد یا قراردادی حرفه پزشکی را به آنها بیاموزم.
اصول دستورهای کلی، دروس شفاهی و تمام معلومات پزشکی را به جز پسران خود، پسران استادم و شاگردانی که طبق قانون پزشکی پذیرفته شده و سوگند یاد کرده اند به دیگری نیاموزم.
پرهیز غذایی را بر حسب توانایی و قضاوت خود به نفع بیماران تجویز خواهم کرد نه برای ضرر و زیان آنها و به خواهش اشخاص به هیچ کسی داروی کشنده نخواهم داد و مبتکر تلقین چنین فکری نخواهم بود. همچنین وسیله سقط جنین در اختیار هیچ یک از زنان نخواهم گذاشت.
با پرهیزگاری و تقدس زندگی وحرفه خودر ا نجات خواهم داد. بیماران سنگ دار را عمل نخواهم کرد و این عمل را به اهل فن واگذار خواهم نمود. در هر خانه ای که باید داخل شوم برای مفید بودن به حال بیماران وارد خواهم شد و از هر کار زشت ارادی و آلوده کننده به خصوص اعمال ناهنجار و با زنان و مردان خواه آزاد و خواه برده باشند اجتناب خواهم کرد.
آنچه در حین انجام دادن حرفه خود و حتی خارج ازآن درباره زندگی مردم خواهم دید یا خواهم شنید که نباید فاش شود به هیچ کس نخواهم گفت زیرا این قبیل مطالب را باید به گنجینه اسرار سپرد. اگر تمام این سوگند نامه را اجرا کنم و به آن افتخار کنم از ثمرات زندگی و حرفه خود برخوردار شوم و همیشه بین مردان مفتخر و سربلند باشم، ولی اگر آن را نقص کنم و به سوگند عمل نکنم از ثمرات زندگی وحرفه خود بهره نبرم و همیشه بین مردان سرافکنده و شرمسار باشم.“
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792