2777
2789
دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش و پاکدامنى و بپوشانم در آن جامه قناعت و خوددارى و وادارم نما در آن بر عدل و انصاف و آسوده‌ام دار در آن از هر چیز که می‌ترسم به نگاهدارى خودت اى نگه‌دار ترسناکان .
می شوم بیـدار و می بینم کنارم نیستی حسرتت سر می گذارد بی تو بر بالینِ من ... روحت شاد مامان مهربونم

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



سلام مطالب چند صفحه اول این تاپیک روخوندم داشتم فکر می کردم این مطالب برای سال 91 یعنی حدود چهارسال پیش هست آیا این عروس خانم ها هنوز مشکل دارن یا مشکلاتشون حل شده این راهکارها به دردشون خورده یا نه بنظرم چهاررسال زمان زیادی برای تغییر و تحول توی زندگی آدمه
آدم خیلی بزرگتر میشه و دیدش کلا خیلی تغییر میکنه آیا بازم بعد گذشت این مدت دیدشون نسبت به مادرشوهرشون همونه یا نه بدتر شده هرچند که منم خودم با مسائل اینچنینی خانواده شوهر دست به گریبانم
سلام. من تازه عضو سایت شدم. خیلی تو زندگیم سختی کشیدم، الان به لطف خدا چند ماهه که زندگی روی خوشش رو به ما نشون داده، جوری که فکر میکنم خواب میبینم. خدا قراره ان شاا... بعد از 7 سال چشم انتظاری، یه فرشته کوچولو بذاره تو دامنمون. دکتر گفته احتمال زیاد دخمله ولی تا دنیا نیاد معلوم نیست. اما دلم خیلی شکسته. تو این 7 سال چیا که از مادر و برادر شوهر نکشیدم. چقدر اذیتم کردن. چقدر حرفای ناجور بهم زدن. البته همسری جلوی همه شون ایستاد و تمام تلاشش رو کرد که اب تو دلم تکون نخوره ولی اونام بیکار ننشستن. دلم یه درد دل حسااااااابی میخواد. دوست دارم تمام حرفایی رو که 7 ساله تو دلم جمع شده بریزم بیرون تا یه کم سبک بشم. کسی هست به حرفام گوش بده؟
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
ببخشید سرتونو درد میارم. من تو یه خانواده کم جمعیت بدنیا اومدم. فقط هم یه خواهر دارم. تو خانواده ما تحصیلات حرف اول رو میزنه. همه دکتر و مهندسن. حتی نسل های قبل از تحصیلکرده های زمان خودشون بودن. خب تو این شرایط معلومه که ما هم باید درسخوان می بودیم. مامانم خیلی سختگیر بود. منم همیشه شاگرد ممتاز بودم و نهایتا دانشگاه تهران قبول شدم. از نظر چهره هم زیبا بودم و هم کمتر از سنم نشون میدادم. امکان نداشت جایی بریم و خواستگاری برام پیدا نشه. خلاصه حس میکردم تمام چیزایی که یه دختر لازم داره، من دارم. تا اینکه ازدواج کردیم. خانواده همسرم رو یکی از دوستان خانوادگی معرفی کرد. همه چیز خیلی زود پیش رفت. هنوز درسم تموم نشده بود که رفتیم زیر یه سقف. برخلاف اغلب زوجین که سال های اول اختلافاتشون زیاده، من از روز اول خوشبخت بودم. همسری خییییییلی مهربون و باگذشت نصیبم شده بود. آرامشش اونقدر تحسین برانگیز بود که همه رو تحت تاثیر قرار میداد. مامانم هم کاملا متوجه تغییر رفتار من شده بود. میگفت چقدر خانمانه و سنگین رفتار میکنی. تازه بزرگ شدی. خلاصه همه چیز داشت خوب پیش میرفت و ما عاشقانه همو دوست داشتیم. منتها این وسط همیشه یه افرادی هستن که یا بیمارن، یا چشم دیدن خوشی ادمو ندارن. مادرشوهرم از روز اول شمشیر رو از رو بست. نمیدونم چرا. اشنایی ما کاملا سنتی بود. حتی همسرم میگفت مامانم جلسه اول شیفته تو شده بود، همشم تو گوشم میخوند عجب دختر خوشگلی، چه خانواده ای و... حالا یهو چی شد که نظرش برگشت، الله اعلم. اولین آزارها از دوران عقد شروع شد. روزی که قرار بود بریم خرید عروسی. همسرم که اون زمان هنوز سربازیش تموم نشده بود، زنگ زد که باهام قرار بذاره، مادرش یهو گوشی رو از دستم کشید و با خشم گفت پسرجون پا نمیشی بیای اینجاها. من کار دارم دیرم میشه. خودم هستم و هرچی بخواد میخرم. تو بمون سر کارت. بعد هم بدون اینکه نظر منو بپرسه گوشیو قطع کرد. من فقط 20 سالم بود. اصلا هم اهل جنگ و دعوا نبودم. چیزی نگفتم ولی دلم خیلی شکست. اخه مگه یه ادم چند بار میره خرید عروسی؟ به هر زوری بود خرید کردیم. اونم چه خریدی. هرچی میخواستم بردارم مامانش یه قران جیبی برمیداشت و باز میکرد و میگفت استخاره کردم بد اومده، بریم!!!! من و مامانم بهت زده بودیم. اصلا نمیدونستم چکار باید بکنم. فکر نکنین چون انتخابام گرون بود اینو میگفت. اتفاقا مامانم همیشه میگفت ادمی که چشم و دل سیره، حریص بازی در نمیاره. انتخابهای منم بیشتر بر اساس زیبایی بود تا قیمت. چه بسا انتخابهای مامان شوشو گاهی خیلی گرونقیمت تر از چیزی بود که من پسندیده بودم ولی قشنگی نداشت. با این وجود تا غروب خرید کردیم و تموم شد. البته خیلی چیزا رو هم گفتن رسم نداریم و نخریدن. شب، مامانش گفت همسرم سر کاره دیر وقت میاد. به بابات یه زنگ بزن بیاد این خریدا رو بار کنیم ببریم خونه ما!!!! مامانم خیلی بهش برخورد. منتها برای اینکه زهرمارم نشه قبول کرد و بابایی اومد و خریدهارو بردیم اونجا. بعد هم بدون اینکه حتی تعارف کنن شام بمونیم برگشتیم خونه!! این برخورد خیلی تو ذوقمون خورد. مامانم معلوم بود خیلی عصبانیه ولی چیزی نمیگفت. چند روز بعد نوبت خریدهای همسری بود. به مامانم گفتم من یه تصمیم دارم. میخوام بگم لطفا فقط من و همسری بریم خرید، چون مامانش اخلاق زشتی داره و اعصابمونو بهم میریزه. مامانم قبول کرد. به همسری که گفتم کلی استقبال کرد چون خودشم دل پری از مامانش داشت. منتها به اصرار مامانش که ما رو ادم حساب نمیکرد، قرار شد مادربزرگ همسری هم باهامون بیاد که یه وقت سرمون کلاه نره. انصافا مادربزرگ همسری خیلی مهربون و عزیزه. کلی باهامون همراهی کرد و کمکمون کرد. اون شب خیلی خوش گذشت. اما سر خرید کارت عروسی چون من و همسری تنها رفته بودیم، مادرش کلی از سلیقه مون ایراد گرفت و برخورد بدی کرد. سر خرید حلقه هم بی توجه به نظر ما با بی رحمی گفت استخاره کردم این حلقه رو بخرین طلاق میگیرین!!! بهتره یه چیز دیگه انتخاب کنین!!!!! چند روز بعد اونا زنگ زدن که قرار محضر بذارن. البته ما دو سه ماهی صیغه محرمیت خوندیم تا راحت رفت و امد کنیم. تو محضر متوجه شدم مامان شوشو تسلط خاصی روی خانواده ش داره. مدام در حال امر و نهیه و اینکارش اونقدر زننده بود که ناخوداگاه مهمونا هم بدشون اومده بود. مدام دستور میداد، سر کوچکترین چیزی جیغ و داد راه مینداخت و خلاصه خیلی عصبی و پرخاشگر بود. جالبه که پدرشوهرم عین بچه ها ففط چشم میگفت و دخالتی نمیکرد. بالاخره عقد تموم شد و همه شام اومدن خونه ما. قرار بود کیک با خانواده همسری باشه. وقتی جعبه رو باز کردن دیدیم کیک به نصف مهمونا هم نمیرسه!!!! امار مهمونای ما درست بود، منتها اونا بدون اطلاع قبلی چند نفر هم اضافه تر اورده بودن و خب به خیلیا کیک نرسید!!! چند روزی گذشت. همسری خیلی کم میومد پیشم. پادگان رو بهونه میکرد اما بعد معلوم شد مامانش اجازه نمیده. جوری شده بود که همسری فقط دو روز در هفته میومد پیشم. اونم ساعت 5 که تعطیل میشد تا بره خونه و لباس عوض کنه و برگرده، 8 شب میشد، منم که طبق دستور مامانم بیشتر از 11 شب حق نداشتم بیرون باشم، نهایت سه ساعت همو می دیدیم و بعد همسری طفلی خسته و کوفته میرفت خونه چون 5 صبح باید پادگان می بود. مامانش که میدونست مامان من چقدر به آن تایم بودن حساسه، چند باری با تکه پرونی سعی کرد نظر مامانم رو عوض کنه. مثلا یه بار که همسری تعطیل بود و رفته بودیم خونه اونا، شب بهم گفت تو همینجا بمون که پسر من مجبور نشه تا اون ور شهر ببردتت خونه بابات. من نمیدونستم چه جوابی بدم. گفتم ممنون ولی اخه من باید برگردم خونه. مامانش با دلخوری گفت هربار که پسرم میاد دنبالت، تا برگرده خونه دل من هزار راه میره. خب چی میشه شبا بمونی که اونم مجبور نشه خسته و کوفته تو رو برسونه؟ لبخند زدم و چیزی نگفتم. همسری حاضر شد که منو برگردونه ولی مامانش تا دم رفتن غر میزد. بعد هم زنگ زده بود به مامانم و همین حرفا رو تکرار کرده بود. بابام خیلی ناراحت شد. گفت بهشون بگو اگه خیلی سختشونه، زنگ بزنن خودم میام دنبال دخترم. چرا منت میذارن؟ اما مامان شوشو دست بردار نبود. هربار کلی غر میزد. حتی یه بار به مامانم زنگ زده بود که چرا نمیذاری دخترت شبا اینجا بخوابه؟ مامانم محترمانه بهانه اورده بود اما مامان شوشو با خشم گفته بود اوووووه. چی فکر کردین؟ دخترت میاد خونه ما با پسرم میرن تو اتاق در رو میبندن. حالا شب بیاد بمونه چه فرقی میکنه؟ مامانم خیلی بهش برخورد. اون روز کلی باهام دعوا کرد و در نتیجه همسری دیگه همون هفته ای دو بار هم به زور میومد پیشم. سر انتخاب تالار و خرید خونه هم حرف حرف اونا بود. انگار طبق یه قانون نانوشته هیچکس حق نداشت رو حرف مامان شوشو حرفی بزنه. هربار که بیرون بودیم، مامانش زنگ میزد، همسری باید فورا میرفت خونه. حس میکردم رو تک تک رفتارهای من زوم کرده و میخواد نشون بده مالک پسرش اونه و من هیچ حقی ندارم. حتی ماشین عروس رو هم گذاشتن به عهده ما و یکی از اقوام وقتی متوجه شد خودش بعنوان هدیه یه ماشین اخرین مدل گل زده با راننده برامون جور کرد که من غصه نخورم. برای انتخاب اتلیه هم حرف خودشو به کرسی نشوند و چون همسری تازه یه ماه بود سربازیش تموم شده بود و هنوز در امدی نداشت مجبور بود به حرف مامانش گوش بده چون اون بود که خرجشو میداد. طفلی مدام هم میگفت جبران میکنم. والبته واقعا تو زندگی مشترکمون چیزی کم نذاشت اما خب مادرش هم بلد بود چکار کنه. از پوشش من تا ارایشم مدام ایراد میگرفت. هرکسی از اقوام با لحن تحسین برانگیز از زیباییم تعریف میکرد، فورا بحث رو عوض میکرد و با تحکم میگفت زیبایی به یه تب بنده، مهم مومن بودنه!!!! نمیدونم چرا یهو اینقدر از من متنفر شده بود. یه جورایی منو رقیب خودش میدید. اصلا نمیذاشت پدرشوهرم باهام همکلام شه یا همسری محبتی بهم بکنه. هربار میرفتم خونه شون منو به بهونه های مختلف میبرد جلسه و مسجد که از همسری دور بمونم. اونجا هم که هرکی ازم تعریف میکرد ترش میکرد. بهم میگفت چادر استین دار فرقی با مانتو نداره، روسری زیر چادر جلب توجه میکنه، ارایشت غلیظه، ساق دست بپوش و... خب من همینجوری بودم که پسندیدنم. چرا تلاش میکرد چیزی که خودش میخواست از من بسازه. به خاطر یه ترس احمقانه همه این حرفا رو تو خودم میریختم. شاید نگران ناراحتی خانواده م یا غصه خوردن همسری بودم. نمیدونم. به هرحال دوران عقد با همه سختیاش تموم شد. اما هنوز مادرشوهرم چهره واقعی شو نشون نداده بود...
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... روزی که برای خرید لباس عروس رفتیم هرگز یادم نمیره. هر ژورنالی رو که باز میکردم، مامان شوشو شروع میکرد به غر زدن که یه مشت دختر خراب عکساشونو ریختن تو این البوم ها که چی بشه؟ سر همین موضوع هم طبق معمول اجازه نداد همسری همراهیم کنه. بالاخره لباسی که میخواستم پسندیدم اما مگه راضی میشد؟ چون مدل یقه ش خیلی باز بود کلی واسه خیاط خط و نشون کشید که اینو بسته تر میگیری. چیه تمام خط سینه ش پیداس!!! انگار عروسی مون مختلطه. یا میترسه محارم به هوس بیفتن!!!! روزی که برای تحویل لباس عروسی رفتیم، فقط من بودم و مامان شوشو. اونم پولشو حساب کرد، جعبه رو داد دستم و گفت برو به سلامت. بعد هم راهشو کشید و رفت!!! من موندم و یه جعبه بزرگ و سنگین وسط خیابون. حتی تعارف نکرد تا یه جا برسوندم. با چه بدبختی جعبه رو کشوندم تا مترو. از اونجا هم زنگ زدم مامانم اومد دنبالم. مامانم خیلی ناراحت شد. زیرلب کلی غر زد و گفت چقدر بی مسئولیتن. نمیتونست یه آژانس بگیره بفرسدتت؟ پولشم خودمون میدادیم. چقدر خسیسن اینا. واسه انتخاب فیلمبردار هم کلی به جونمون غر زد. به هیچ وجه راضی نمیشد عکاس و فیلمبردار داشته باشیم. میگفت فیلمبرداراشون که بدحجابن، بعدشم میان از مهمونا فیلم میگیرن که چی؟ داماد بشینه زنهای ارایش کرده مردم رو ببینه؟ سر این موضوع دیگه کوتاه نیومدم. به همسری گفتم یا فیلمبردار بگیرین یا من اصلا عروسی نمیخوام. اون هم نمیدونم چه جوری مامانش رو راضی کرد اما مامان شوشو هم بیدی نبود که به این بادها بلرزه. وقتی فیلم اماده شد، خودش رفته بود اتلیه و گفته بود هیچ موسیقی روی فیلم نذارن چون شرکه. بعد هم فیلم رو تو کمد قفل شده گذاشت و گفت چون من هم توی فیلم هستم، این فیلم همینجا می مونه و هر وقت خواستین میاین اینجا تماشا میکنین. چون اگه دست شما بیفته معلوم نیست چند تا نامحرم ببینن. آهنگاشم دادم حذف کردن چون غنا بود و حرام. یادمه رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه. همسرم اون روز به خاطر من با مامانش خیلی بحث کرد و به زور فیلم رو ازشون پس گرفت. اما تا دم رفتن مامانش میگفت حلالتون نمیکنم اگه فیلم رو کسی غیر از خودتون ببینه!!! خلاصه که برای عروسی و پاتختی مامان شوشو هر کاری دلش خواست کرد. اجازه نمی داد موسیقی پخش شه، حتی مهمونی که با خودش دف اورده بود سرزنش کرد. عین پادگان رژه میرفت تو سالن و توبیخ میکرد. حتی نذاشت برقصم. بغض داشتم ولی دلم نمیخواست عروسیمو خراب کنم. با هر کی میخواستم عکس بگیرم مانع میشد. به همه امر و نهی میکرد. انگار با همه سر جنگ داشت. بعد هم تا نصفه شب همسری رو تو حیاط نگه داشتن که گوسفند قربونی رو تیکه و تقسیم کنن. فردای اون روز پاتختی بود. مام از ارایشگاه رفتیم خونه مامان شوشو. اغلب مهمونا اومده بودن. مامان شوشو از ترس نجس و پاکی، تمام فرشهارو پشت و رو انداخته بود!!! اجازه دست زدن و رقصیدن به هیچکس نمیداد و بعد از مراسم که تعدادی از کادو ها رو بی اجازه برای خودش برداشت. چند روز بعد از عروسی، عید نوروز بود. قرار بود برای اولین بار دوتایی بریم عید دیدنی. اما زهی خیال باطل. اولین اختلاف سر این بود که عید اول رو کنار خانواده همسری باشیم یا کنار خانواده من؟ جواب معلوم بود. همسری که خودش از خانواده ش فراری بود پیشنهاد کرد کنار خانواده من باشیم. اما با شروع سال جدید مشکلات جدید هم قد علم کردن. مامان شوشو اصرار داشت روزهای اول فقط خونه اقوام اونها بریم و اگه بعدا وقتی اضافه اومد به اقوام من اختصاص پیدا کنه. حتی توقع داشت دیدن کسانی بریم که نسبت های خیلی دور و بی ربطی با ما داشتن. سر همین جریان اولین بگو مگوها شکل گرفت. هر طرف رو راضی میکردی، طرف دیگه جنجال به پا میکرد. مامان من هم از اون طرف فشار میاورد که فامیل توقع دارن برین دیدنشون. و خلاصه با چشم گریون از شرق به غرب و از غرب به شرق در رفت و امد بودیم. هفته اول که تموم شد، تقریبا همه عید دیدنی هارو رفته بودیم. بابام که می دید تو لجبازی بین مامان ها، من و همسری خیلی اذیت شدیم، پیشنهاد داد با هزینه خودش ببرنمون اصفهان و شیراز تا کمی از این فضای رقابتی دور باشیم. پیشنهاد فوق العاده ای بود. چون ما فرصت ماه عسل رفتن پیدا نکرده بودیم. به من و همسری خییییلی خوش گذشت. دور از هیاهو و جروبحث های خاله زنکی، همگی رفتیم سفر. بابام سنگ تموم گذاشت. میگفت میخوام بهتون حسابی خوش بگذره. و واقعا هم گذشت. وقتی برگشتیم تعطیلات تموم شده بود و مجبور بودیم برگردیم سر کارامون. در حالیکه فکر میکردیم ارامش داره به زندگی مون برمیگرده، طوفانی در راه بود که هیچکس انتظارشو نداشت...
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... از اونجایی که به زوج های جوان دانشجو بدون نوبت فیش حج میدادن، مامان شوشو اصرار داشت از طریق دانشگاه من اقدام کنیم و بریم مکه. من از اولشم دوست نداشتم برم. هنوز چند ماه از زندگی مشترکمون نگذشته بود و من وابستگی زیادی به مامانم داشتم و دلم نمیخواست 20 روز برم یه کشور غریبه و از خانواده م دور باشم. در ضمن هنوز اتیش عشقمون چنان شعله ور بود که اصلا نمیتونستم تصور کنم برم مکه و محرم بشم و نتونم پیش همسرم باشم. به هرحال وقتی طلبیده بشی چاره ای نیست. در حالیکه قضیه از نظر من منتفی بود، یه نفر انصراف داد و در نتیجه قرعه رفتن به نام ما افتاد. همسری خیلی هیجان زده بود، اما من با بی میلی ساک بستم و راهی شدم. چیا بهم گذشت بماند. به محض ورود به مکه سرمای سختی خوردم که کارم به سرم و بستری کشید. از طرفی دوری از مامانم حالم رو بدتر کرده بود. همچنان هم محرم بودیم و همسری کاری از دستش برنمیومد. از سوی دیگه رفتن ما مصادف شد با روز اول ماه مبارک رمضان. روزه گرفتن تو اون شرایط با دمای 50 درجه و مریضی من، واقعا غیر قابل تحمل بود. کاروان ها اعمال و زیارت رو بعد از افطار تا نماز صبح انجام میدادن چون در طول روز، اصلا شدنی نبود. منم که کلا مریض و بی حال تو تخت افتاده بودم و از کمر درد نمیتونستم تکون بخورم. هتل هم اجازه سرو غذا در ماه رمضان رو نداشت و من عملا پا به پای بقیه گرسنگی میکشیدم. نهایتا به اصرار همسرم اعمالم رو با زحمت فراون انجام دادم تا لااقل از احرام در بیام. و چقدر خدا رحم کرد، چون فردای اون روز بی دلیل پریود شدم و اگه اعمالم رو تموم نکرده بودم چه بسا تا اخر عمر محرم می موندم!!!!! بیماری من طولانی تر از چیزی شد که تصور میکردیم. حتی بعد از بازگشت مون حالم تغییر چندانی نکرد. اونقدر ضعیف شده بودم که نای حرکت نداشتم. تو اون 20 روز، من 12 کیلو کم کردم!!! فکر میکردم وقتی برگردیم اوضاع بهتر میشه اما ابدا اینجور نبود. مادرشوهرم اعلام کرد به مناسبت برگشتن ما میخواد ولیمه بده و چون ماه رمضونه، افطاری میخواد کل خاندان پرجمعیت همسری رو طی چند سری دعوت کنه خونه شون!! و البته توقع داشت چون این مهمونی به خاطر حج ماست، من باید یه هفته ای اونجا بمونم و تو کارها کمکش کنم. تو اون چند روز که خونه از مهمون پر و خالی میشد، من با وجود خونریزی شدید و بیماری، کلی کار کردم. و چون پدر و برادرشوهرم تو خونه بودن، مامان شوشو اجازه نمیداد نهار بخورم چون به قول خودش حیا هم خوب چیزی بود!!! خدا هم فرموده تو ایام حیض نماز و روزه تعطیله ولی خب نظر مامان شوشوی مومن چیز دیگه ای بود. کار به جایی رسید که یه روز همسرم از سر کار برگشت و دید دارم با چشمای گود رفته خونه مادرشو جارو میزنم، دادش رفت هوا. شروع کرد به پرخاش با مادرش. بعد هم دستمو گرفت و رفتیم خونه. تا مامان شوشو بماند و حوضش. از اونجا رفتیم خونه مامانم. حالم اونقدر بد بود که فورا بردنمون اورژانس. مامانم که خودش نرس بود چند روزی ازم پرستاری کرد تا کم کم بهتر شدم و برگشتم خونه خودمون. تو این مدت مامان شوشو یکبار هم سراغی ازم نگرفت. چند ماه بعد روز مادر از راه رسید. به همسری پیشنهاد دادم اولین روز مادر رو دور هم جشن بگیریم. قرار شد برای شام مامان شوشو اینا و مامانم اینارو دعوت کنیم. هدایاشونم گل زدیم و حاضر کردیم. این اولین مهمونی ما بود و باید خیلی حواسمو جمع میکردم. همه چیز عالی بود. دستپختم خوب بود و خودم از عهده همه کارها بر اومدم. با ورود مامان شوشو به خونه ما، جو سنگینی حاکم شد. مامان شوشو هر طرف خونه سرک میکشید و نظری می داد. مامانم هاج و واج مونده بود. مامان شوشو نگاهی به اشپزخونه انداخت و گفت ای بابا، خانم ماشین ظرفشویی هم دادی بهشون؟ والله من که سنی ازم گذشته تازه دو ساله ماشین ظرفشویی خریدم، چه خبرشونه از حالا تنبلی کنن و چهارتا دونه ظرف نشورن!! وا. چرخ گوشت نخریدین؟ نمیدونم چه لوس بازیا مد شده دیگه همه غذاساز میدن به جای چرخ گوشت. اخه این که جای اونو نمیگیره. مبلها رو چرا اینجوری چیدین؟ پرده اتاق کوچیکه اصلا قشنگ نیست. کاش یه مدل دیگه میخریدین. هنوز لوستر نخریدین؟ تلویزیونم نداده بودینا، ما وقتی اینا مکه بودن تی وی خودمونو اوردیم گذاشتیم براشون. اخه یه ال ای دی سفارش داده بودیم واسه خودمون، دیگه گفتیم این قدیمیه رو بدیم به اینا که بی تلویزیون نمونن. مامانم دیگه طاقت نیاورد. درحالیکه سعی داشت خودشو کنترل کنه گفت اگه ماشین ظرفشویی دادم واسه اینه که بچه های خودمون سختی نکشن. حالا ما خودمون سختی کشیدیم چرا اینا تقاص پس بدن؟... لوازم صوتی و تصویری پای داماده. ما که کل جهاز رو خودمون تهیه کردیم، حتی تکه های بزرگشو، مطمئنن لنگ یه تلویزیون نبودیم که... چرخ گوشتم الان دیگه به درد نمیخوره چون گوشتها همه چرخ شده و اماده س. مامان شوشو یه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی ایراد دیگه ای پیدا نکرد نشست سر جاش. همسری که از برخورد مامانش خیلی ناراحت شده بود، بارها عذرخواهی کرد و حتی خودش رفت یه چرخ گوشت خرید و گذاشت تو کابینت تا دهن مامانشو ببنده. مامانم هربار منو میدید با تردید میپرسید همه چی مرتبه؟ منم جواب مثبت میدادم. اخه واقعا همه چی عالی بود. فقط این مامان شوشو بود که این وسط اتیش مینداخت به زندگی ما. وگرنه من و همسری کوچکترین مشکلی با هم نداشتیم. یکی دوسالی گذشت. هر دو مون سخت مشغول کار بودیم تا بتونیم پولی پس انداز کنیم و خونه بخریم. همسری مجبور شده بود کل پس اندازش رو بده برای خرید یه پراید. تا لنگ رفت و امد نباشیم. اخه مامان شوشو ماشین شوشو رو ازش پس گرفته بود و گفته بود تا وقتی خونه مایی حق استفاده از این ماشین رو داری. وقتی رفتی باید خودت برای خودت ماشین بخری! بعد هم اون ماشین رو دو دستی تقدیم برادر شوهرم کردن و چند سال بعد هم یه ماشین مدل بالاتر انداختن زیر پای ته تغاریشون!!! همه اینا رو میدیدم و دم نمیزدم. نمیخواستم زندگی قشنگمون به خاطر کارای مامان شوشو از هم بپاشه. خدا هم به مالمون برکت داد و خداروشکر زندگی خوبی داشتیم. تا اینکه یه روز مامان شوشو زنگ زد خونه مون و بعد از کلی مقدمه چینی گفت وقتی داشتین میرفتین مکه، همسرت گفت هزینه سفرتون زیاده و شما مجبورین از سکه های سر عقد استفاده کنین. منم خواستم لطف کنم خرج سفر پسرمونو دادم، چون پولشو کنار گذاشته بودم. اما برای تو قضیه فرق داره. من با همسرت شرط کردم که در ازای پول سفر تو، باید یه کاری انجام بدی. اونم اینه که کلاس های قرانی شرکت کنی چون من بعنوان یه خانم جلسه ای در شأنم نیست عروسم نتونه با قرات قرآن بخونه. حالام زنگ زدم بگم ثبت نامت کردم، هزینه شم با خودم. از این هفته باید باهام بیای کلاس!!! نفهمیدم چی میگه. بلافاصله زنگ زدم به همسری. همسرم کمی فکر کرد و بعد گفت اره. منتها من که قبول نکردم. میدونی چیه مامانم میخواد یکی لنگه خودش از تو بسازه، من اگه اون تیپی دوست داشتم که تو رو نمیگرفتم. لازم نکرده بری. من خودم درستش میکنم. چند ساعت بعد مامان شوشو زنگ زد. تا گوشی رو برداشتم شروع کرد به داد و بیداد که عجب دختر بی چشم و رویی هستی. حالا دیگه چغولی منو به پسرم میکنی؟ پسرم زنگ زده به من میگه دست از سر من و زندگیم بردار. مگه من چکارت دارم؟ بده میگم چهارتا خط قرآن یاد بگیری؟ واقعا که. خجالت آوره. دیگه چیا پشت سرم گفتی؟ من که اصلا توقع این برخورد رو نداشتم بغض کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم. فقط تلاش میکردم اشکهام نریزه. با وحشت گفتم اشتباه شده. من چیزی نگفتم. داشتم فکر میکردم چجوری این موضوع رو رفع و رجوع کنم که یهو لحن مادرشوهرم 180 درجه عوض شد و با مهربونی گفت میدونستم تو از اینکارا نمیکنی. پسر من الکی میخواد میونه من و تو رو به هم بزنه. باشه دخترم پس من فلان روز منتظرتم. ادرس حوزه رو هم برات میفرستم. اگه هم دوست داشتی شبش بیاین خونه ما بمونین که صبح با هم بریم. شوکه شده بودم. تا قطع کرد زدم زیر گریه. بعد هم با عصبانیت زنگیدم به همسری و گفتم خیلی بدی. چیا به مامانت گفتی از طرف من، که زنگ زد اونجوری باهام برخورد کرد. حالا هرچی همسری قسم میخورد من چیزی نگفتم، من زیربار نمیرفتم. در نهایت هم مثل یه عروس نمونه، همسری رو راضی کردم بریم خونه مامانش تا از دلش در بیاریم و منم باهاش برم کلاس. اون شبی که خونه شون خوابیدیم کابوس بود. سر شب تمام چراغارو خاموش کردن و گفتن زود بخوابین که نماز صبح خواب نمونین. تا صبح هم مامان شوشو مشغول دعا و ثنا بود و صدای مناجات تلویزیون رفته بود رو مخم. تازه چشمام گرم شده بود که صدای آلارم گوشیا یکی یکی بلند شد. ماشالا خوابهاشونم سنگین. مگه بیدار میشدن؟ همسری رو صدا زدم و گفتم کلافه شدم. میشه بری صدای گوشیارو قطع کنی؟ اون طفلی هن خواب الود رفت بیرون. دوباره چشمام رو بستم. تازه گرم شده بود که دیدم یکی با مشت به در اتاق میکوبه. همسری پرسید بله؟ مادرش گفت پاشین دیگه. اه. خورشید در اومد. نمازاتون قضا شد. من که تا صبح پلک رو هم نذاشته بودم، به زحمت پاشدم و رفتم نماز خوندم. وقتی برگشتم تو اتاق همسری گفت پاشو کلاست در نشه. منم باید برم سر کار. بریم صبحونه. رفتیم سر میز. مامان شوشو سرسنگین برخورد کرد. بعد هم که دید ما به روی خودمون نمیاریم گفت نماز صبح خیلی مهمه. زبونم لال مگه تارک الصلاه هستین که تا طلوع خوابین؟ روایت داریم روزی رو بین الطلوعین میدن. شماها باید سیستم خوابتون رو تغییر بدین. الانم پاشین برین غسل کنین!!! همسری بی توجه به حرفای مادرش شروع به صبحونه خوردن کرد. منم خودمو به نشنیدن زدم. مادرش ادامه داد مگه با شماها نیستم؟ فکر کردین نفهمیدم دیشب تو اتاقتون چه خبر بوده؟ پاشین برین غسل کنین!! من با چشمای گرد شده و خیس از عرق گفتم ببخشید؟!!! مادرش گفت عیبی نداره. جوونین دیگه. ولی تو خونه ما حق ندارین ناپاک بگردین. پاشین. پدر و برادرشوهرتم رفتن بیرون. تا برنگشتن برین غسل کنین. همسری با بی تفاوتی گفت اولا دیشب خبری نبوده، ثانیا من دیرم شده باید برم. خدافظ. بعد هم منو با مادر روانیش تنها گذاشت و رفت!!! مامان شوشو تا جلوی در همراه همسری رفت و غر زد. اما حریفش نشد. بعد برگشت سر میز و به من گفت این پسر که به حرف من گوش نداد، لااقل تو پاشو. من که از اینهمه وقاحت داشتم شاخ در میاوردم گفتم ببخشید مامان ولی شما اشتباه میکنین. مامان شوشو گفت من اشتباه میکنم؟ خودم دیدم شوهرت نصفه شبی اومد تو پذیرایی، جعبه دستمال کاغذی رو برداشت اومد تو اتاقتون. کم مونده بود بزنم زیر گریه. اعصابم به هم ریخته بود. ما تو خونه مون حتی از کلمه پریود هم استفاده نمیکردیم چون میگفتیم زشته. اونوقت یه نفر نشسته بود جلوی من و با بی شرمی درباره سکس باهام حرف میزد؟ میخواستم بگم اشتباه میکنه، دستمال تو اتاق نبود، میخواستم بینی مو پاک کنم، همسری رفت اورد، اما لجم میگرفت که بخوام بهش توضیح بدم. ادامه داد شماها باید بیشتر به نجس و پاکی تون اهمیت بدین. همون شب پاتختی. دیدم لاک و ناخن مصنوعی عروسیت هنوز رو دستته. تو چطوری غسل جنابت کرده بودی؟ اصلا چطوری نماز خوندی؟ اینا گناهه. بعدشم که با سوهان افتادن به جون ناخن هات، دیدی کنده نمیشد و گوشت دستت هم رفت؟ ارزشش رو داشت واقعا؟ ما عروس مومن گرفتیم که خیالمون راحت باشه، اما دیدم تو مسافرتها چادرتو در میاری. حتی پسرم دیگه واسه نمازهاش مسجد نمیره. حواستونو جمع کنین. با دلخوری از سر میز بلند شدم و رفتم تو اتاق. لباس پوشیدم و بی توجه به غرغرهاش رفتم جلوی در ایستادم و گفتم من حاضرم، بریم کلاس. اونم اهی کشید و راه افتاد. بگذریم که چند ترم و چند ماه ما تقاص مکه رفتنمونو پس دادیم. بالاخره هم وقتی فهمید قرار داد جدیدی بستم و باید از ماه دیگه برگردم سرکار و فرصا کلاس اومدن تدارم، بی خیال شد. اما مگه میشه زنی که یه عمر خودرای و فضول بوده، یه شبه درست بشه؟...
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... دو سالی از ازدواجمون میگذشت. یه شب مامان شوشو با خوشحالی گفت من و پدر یه تصمیمی گرفتیم. اگه تا اخر امسال بچه دار بشین 1 میلیون تومن جایزه بهتون میدیم. همسری با بی تفاوتی گفت وا. یعنی چی؟ 1 تومن که خرج پوشک بچه هم نمیشه. بعدشم ما هنوز خودمون بچه ایم، بچه نمیخوایم. مامان شوشو که انتظار هیچگونه مخالفتی رو نداشت گفت یعنی چی؟ زمان ما اگه سر شش ماه بچه دار نمیشدی یه عیبی سرت میذاشتن، باز ما خوبه دو ساله هیچی بهتون نمیگیم. همین عمه هات چقدر به من سرکوفت میزدن که برادرمون موهاش سفید شد ولی بچه شو ندید. الانم تو فامیل همش میپرسن چرا اینا بچه نمیارن، لابد عیب و علتی دارن. همسری گفت بگن. اینقدر بگن تا خسته شن. به کسی چه مربوط. خرج بچه زیاده، من تا شغلم تثبیت نشه بچه نمیخوام. مامان شوشو گفت خب حالا یدونه بیارین، باقیش بمونه بعدا. ما خرجشو میدیم نگران نباش. تو دلم گفتم والا الان که اینقدر مرفه هستین و توپ تکونتون نمیده، برای ما چکار کردین که برای بچه مون بکنین؟ همسری گفت همین که گفتم. بچه بی بچه. مامانش با ناراحتی گفت منم که گفتم. یا بچه میارین و جایزه تونو میگیرین، یا بچه دار نمیشین و جایزه هم از دستتون میره. هرچند اخرشم که باید بچه دار بشین پس بهونه نیار. چند روز گذشت. یه شب به همسری گفتم من کاری به حرف مامانت ندارم، ولی خودمم دلم بچه خواست. بیا یه اقدامی بکنیم که اگه خدای نکرده مشکلی هست، قبل از اینکه کسی بفهمه رفعش کنیم. همسری قبول کرد و چند وقت بعد رفتم دکتر تا برامون چکاپ بنویسه. روزی که جواب آزمایشامونو بردم مطب، یادم نمیره. دکتر از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و پرسید چند سالته؟ گفتم 23 سال. گفت چند وقته ازدواج کردی؟ گفتم حدودا 2 سال. اهی کشید و مشغول نوشتن شد. فهمیدم مشکلی هست. پرسیدم چیزی شده؟ گفت شوهرت رو باید ببری پیش یه اورولوژیست. دارم معرفی نامه تونو پر میکنم. شوهرت واریکوسل گرید 3 داره. احتمالا تو بچگی اوریون گرفته. فعلا برین اینجا ببینن چکار کنن تا بعد برسیم به تو. گفتم من؟ گفت اره. تو هم پلی کیستیکی. تنبلی تخمدان داری. باید مداوا شی. چند تا ازمایش هم برای اطمینان مینویسم که انجام بدی. بعد رو به منشیش کرد و گفت بعدی رو بفرست بیاد تو. نفهمیدم چجوری از در مطب اومدم بیرون. حتی نمیدونستم چطوری باید برگردم خونه. شوکه شده بودم. اشکام بی اختیار میریخت. همسری زنگ زد که کجایی؟ گفتم شب باید بریم دکتر. نگران نباش. دارم میام خونه. خیلی حالم بد بود. شب رفتیم جایی که معرفی مون کرده بود. این دکتر هم همون تشخیص رو داد. قرار شد همون هفته عمل کنه. بهمون اطمینان داد اگه همه چیز خوب پیش بره من نهایتا تا 6 ماه دیگه طبیعی باردار میشم. همسری خیلی خونسرد بود. شاید هم به روش نمیاورد که من غصه نخورم. قرار شد به کسی نگیم. میدونستم اگه مامان شوشو بفهمه یا دم از استخاره میزنه یا به هر نحوی شده جلومون رو میگیره که یه وقت عیبی سر پسرش نیفته. عمل با موفقیت انجام شد. همسرم میگفت همینکه تو کنارمی و بهم توجه و محبت میکنی باعث میشه تن به هرکاری بدم. اومدیم خونه. چند روز مرخصی استعلاجی داشت. منم سعی میکردم مراقبش باشم که آب تو دلش تکون نخوره. تا اینکه یکی دو روز بعد مامانش زنگ زد بهمون و گفت داریم با چند تا از فامیلا میریم طبیعت گردی. پاشین بیاین. بهونه اوردیم که حال نداریم و خسته ایم و... خیلی تعجب کردم چون مامان شوشو اصولا از خونه بیرون نمیرفت مگه برای شرکت در روضه و جلسه. اصولا مامان شوشو قواعد خودشو داره و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. مثلا اصلا اهل سینما و تاتر نیست چون به قول خودش بازیگرا که همه بی حجاب و خرابن. محیطشم جای ادمای هرزه س!!! پارک هم که ابدا. چون قرارگاه دخترا و پسرای نامحرمه. مسافرت هم که فکرشو نکنین به جز جاهای زیارتی جای دیگه ای برین. چون مردای هیز که همش نگاهتون میکنن، کمپ زدن هم که باعث میشه نتونین درست طهارت بگیرین و نجس و پاکی قاطی میشه. مهمونی هم فقط وقتی میاد که خنده و شادی نباشه و حجاب مهمونا اسلامی باشه و ترجیحا چادر!!! برای همین ما معمولا اوقات مشترکی با هم نداشتیم چون سلیقه هامون زمین تا آسمون فرق داشت. خلاصه عصر اون روز داشتیم استراحت میکردیم که یهو زنگ زدن و مامان شوشو و خانواده با چند تا ظرف غذای پیکنیکی سرزده اومدن خونه مون. همسری سعی میکرد عادی رفتار کنه منم به شدت هول شده بودم. مامانش با خوشحالی گفت ما نهار جاتون خالی رفته بودیم گردش. از اونجا یه راست اومدیم خونه شما، براتون از غذاهایی هم که بود اوردیم که دلتون نخواد. حالا شام رو دور هم از همین غذاها میخوریم. لبخند زدم و تشکر کردم. کمی که گذشت مامانش به رفتارهامون مشکوک شد و شروع کرد به سین جیم کردن. نهایتا همسری با ارامش مخصوص خودش گفت عمل کرده اما الان حالش خوبه و اگه به کسی نگفتیم چون نمیخواستیم ناراحت و نگران بشن. مامانش اول سکوت کرد. اما طبق معمول از کوره در رفت و جیغ و داد راه انداخت که بیا و ببین. بعد هم مارو متهم کرد که سرخود هستیم و از این به بعد همه چیز رو از ما پنهون میکنن. که البته تا اون روز هم من هرگز تو زندگیشون سرک نکشیده بودم و علاقه ای هم به فضولی نداشتم. همسری که تلاش میکرد مامانش رو اروم کنه گفت حالا که همه چی بخیر گذشته. دیگه جاروجنجال برای چیه؟ مامانش گفت یه مشورت با ادم نکردین. ما رو اصلا قاطی ادم حساب نکردین، تازه میگی جارو جنجالت چیه؟ اصلا اومدیم و تشخیص دکتر اشتباه بود. الکی رفتی زیر تیغ جراحی؟ همسری گفت تشخیص یه دکتر که نبود. بعدشم گفتن به خاطر اینه که من تو بچگیم اوریون گرفته بودم. مامانش نگاه غضبناکی بهم کرد و گفت کی گفته تو اوریون گرفته بودی؟ سرخجه شاید اما اوریون نه. من خیلی مواظب تو و برادرت بودم. همسری گفت چرا مامان. خودمم یادمه. گلوم ورم کرده بود. مامانش که انگار سعی داشت این لکه ننگ رو پاک کنه، ابدا زیر بار نمیرفت. همسری گفت ما نخواستیم به کسی بگیم که این مشکل سر زبونا نیفته، لطفا دیگه ادامه ندین. مادرش اون شب دیگه حرفی نزد اما فردا وقتی دیدم اقوام یکی یکی زنگ میزنن و احوالپرسی میکنن و درباره جزییات عمل میپرسن، فهمیدم زهرشو ریخته!!! چند وقتی گذشت. ازمایشات همسری بهتر شده بود اما هنوز کاملا خوب نشده بود. تو این مدت منم درگیر ازمایشام بودم. نمیدونم اینجا کسی تجربه عکس رنگی رحم داره یا نه؟ مثل اینه که سلاخیت کنن. بعد از اون هم داروهای قوی و خونریزی های شدید. معاینات داخلی هم که خودش داستانی بود. خصوصا تو دوران عادت ماهیانه که با وجود خونریزی، باید سونوی واژینال میشدی. ازمایش پشت ازمایش. دارو پشت دارو. اما همش بی نتیجه. رویان، طب بوعلی، کلینیک امید و... هرجا میشنیدیم کسی نتیجه گرفته با سر میرفتیم. اما جز اعصاب خردی و هزینه های سرسام اور نتیجه ای در بر نداشت. شاید بگین سه سال دوندگی خیلی هم زیاد نیست اما از اونایی که این راه ها رو رفتن اگه بپرسین متوجه میشین هر روزش برای ما یه عمر گذشت. هربار که امیدوار میشدیم و بیبی چکم منفی میشد، هربار که سرم میذاشتم رو بالش تا هق هق گریه هام به گوش کسی نرسه، همش درد و رنج بود و سختی. دیگه داشت باورمون میشد که ما هرگز نمیتونیم بچه ای داشته باشیم. کم کم مامان شوشو وارد عمل شد. سعی میکرد از زیر زبون ما حرف بکشه اما سنگ صبور من فقط مادر خودم بود و بس. هیچ احدی حق نداشت از اسرار زندگی من خبردار بشه. همسری هم رو این قضیه تاکید زیادی داشت. مامان شوشو که میدید نمیتونه سکوت مارو بشکنه خودش دست بکار شد و شروع به شایعه پراکنی کرد تا شاید اینجوری برای دفاع از خودمونم که شده به حرف بیایم. اما غم من اونقدر بزرگ بود که اصلا به زبون نمیومد. کم کم تبدیل شدم به یه دختر منزوی و ترسو. دختری که شیطنت و خنده رو بونش زبانزد بود، تا به خودش اومد دید دیگه حال و حوصله ای براش نمونده. تو این اوضاع مامان شوشو مدام تلفن رو برمیداشت و خبر بارداری قوم و خویشش رو بصورت آنلاین به گوشمون میرسوند و اخر سر هم با حسرت اهی میکشید و میگفت خدا دامن همه رو سبز کنه ان شاا... اونقدر هم هرجا نشست با حال نزار التماس دعا گفت که دیگه همه باورشون شده بود مشکلی پیش اومده. بارها تو مراسم های مختلف طعنه و کنایه شنیدم. چقدر زیر سوال رفتم و غصه خوردم. حتی یه بار مادرشوهرن منو کناری کشید و گفت شماها که به من حرفی نمیزنین، من حتی به مادرتم زنگ زدم. اونم هیچی نمیگه. اما من خودم فهمیدم یه خبری هست. خب حالا بگو برنامه ت چیه؟ تو که میدونی من ایمان عروسم از همه چی برام مهمتره، حتی از نوه داشتن. اما خب بالاخره که چی؟ نمیشه که اینجوری ادامه داد؟ میدونستم داره غیر مستقیم ازم میخواد از زندگی پسرش برم بیرون. پسری که به قول خودش منو میپرستید و دیگه از مادرش حرفشنوی نداشت. میدونست اگه گله ای از من بکنه همسری بدجور جلوشون در میاد، برای همین دست به دامن خودم شده بود. طبق معمول جواب حرفاشو با سکوت دادم. دیگه تحمل این وضع رو نداشتم. تصمیم گرفتم تمومش کنم. من تو زندگیم همیشه برنده بودم. همه بهم حسادت میکردن و تعریف و تمجید از من همیشه سر زبونها بود. حالا هم نباید میذاشتم به خاطر این قضیه یه عده ادم سودجو مداخله کنن و از اب گل الود ماهی بگیرن. تو همین شرایط ترفیع گرفتم. چسبیدم به کارم. با همسرم یا شرکت مهندسی دایر کردیم و تصمیم گرفتیم یه تکون اساسی به زندگی مون بدیم. نمیخواستم افسرده بشم و خودمو ببازم. باید به همه ثابت میکردم به هرچی بخوام میرسم. شرکت کم کم پا گرفت. چسبیدیم به کار. با جون و دل تلاش میکردیم. تمام داروهامو ریختم دور. دیگه دکتر نرفتم. همه چیز داشت عالی پیش میرفت. همسری که ذوق منو میدید انگیزه ش بیشتر میشد. به سرعت پیشرفت میکردیم. باز هم شده بودم نماد یه ادم موفق. دوباره صورتم زیبا شده بود. تو چشمام برقی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. دوباره تحسین ها شروع شد. حالا امیدمون به اینده بیشتر شده بود تا اینکه...
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... همه جای دنیا ادم بخیل و حسود پیدا میشه. اما من اعتقاد دارم تو ایران تعدادشون بیشتره.
همینطور که شرکت کوچولومون پیشرفت میکرد، زمزمه هایی از اطراف به گوشمون میرسید:
اینا حتما رشوه بگیرن که اینجوری دارن می تازن.
اینا حتما یه ریگی به کفششون هست.
مگه میشه هر ارباب رجوعی که میاد یه تقدیر کتبی از اینا بنویسه و بره.
مگه یه شرکت فسقلی با دو تا دونه کارمند چقدر درامد داره که اینا اینجوری با جون و دل کار میکنن، حتما خبراییه.
اصلا دیگی که واسه ما نجوشه، میخوایم سر سگ توش بجوشه!!!

خلاصه زیر اب زنی ها شروع شد. تهمت و افتراها تمومی نداشت. روزی نبود که فلان اداره بازرس نفرسته به شرکت تا سر از کار ما در بیارن.
انگار نه انگار که اونام مسلمونن. هنوز اونقدر درک نداشتن که وقتی با خدا معامله کنی، برکت از در و دیوار زندگیت میره بالا. ما هیچکدوم با لقمه حروم بزرگ نشده بودیم که بخوایم حروم خوری کنیم.
خلاصه رقبا هر کاری کردن که ما رو زمین بزنن نشد که نشد.

اما نکته جالبش اینجا بود که مامان شوشو هم با رقبا هم صدا شده بود!!! هر جا مینشست میگفت دلشون خوشه شرکت زدن. یه اتاق خرابه دادن بهشون، اینام هرچی درامد داشتن فقط خرج تعمیرات کردن، بچه های مردم رو ببینین. ماهی ده دوازده تومن در امد دارن. شما دل خوش کردین به یکی دو میلیونی که تازه نصفشم خرج مالیات و... میشه. عرضه ندارین که.
برام مهم نبود دیگرون چی میگن. مطمئن بودم بزودی کارا رو غلتک میفته و اوضاع بهتر میشه. برای من همینکه لبخند رضایت و قدردانی مراجعین رو میدیم یه دنیا ارزش داشت. همینکه ریال به ریال پولمون حلال بود کلی می ارزید.
تو همین اوضاع مامان شوشو جنگ تازه ای راه انداخت. انگار باورش شده بود من از زندگی پسرش بیرون برو نیستم.
هربار منو میدید شروع میکرد به ایرادگیری و توهین.
یه بار که داشتیم یه مسیری رو با هم میرفتیم و من چند قدم جلوتر رفتم، بهم گفت روایت داریم فقط خره که جلوتر از صاحبش را میره!!!!
یا تو یه مهمونی وقتی بهم میوه تعارف کرد و تشکر کردم و برنداشتم گفت روایت داریم ردالاحسان عادات الحماره.

انگار داشت عقده هاشو سر من خالی میکرد. از نظر اون زنی که نتونه مادر شه حق محترم شمرده شدن رو نداره.
تو این مدت همسری بیش از پیش عاشقم شده بود. بهم میگفت روت یه حساب دیگه باز کردم. تو علاوه بر لطافت خانمانه، یه مدیر شایسته هم هستی و از عهده همه کارای شرکت براحتب برمیای.
هرچی مامان شوشو همه جا ازم بد میگفت، همسری فقط تعریف و تمجید میکرد.

مامان شوشو حسابی کلافه شده بود. بالاخره هم طاقت نیاورد و زد به سیم اخر.
تو یه جمع 40 نفری سر دین و ایمون من دراوردی خودش، با یه اقایی بحثش شد.
اون اقا انصافا خیلی محترمانه سعی کرد مامان شوشو رو قانع کنه که هرکسی اعتقادات خودشو داره. اما مامان شوشو بی وقفه فحاشی و توهین میکرد تا جایی که اون اقا بدون هیچ جوابی، جمع رو ترک کرد!

همهمه بین بقیه پیش اومده بود و همسری به شدت از دست مادرش ناراحت و شرمگین بود. مامان شوشو که انگار هنوز خشمشو خالی نکرده بود، رو به من کرد و با غیظ گفت تو چرا هیچی نگفتی؟
گفتم من؟ خب چی بگم؟ اون بنده خدا که رفت بیرون.
مامان شوشو اینبار شروع کرد به فحاشی به من که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز. اونم جلوی اونهمه ادم غریبه و اشنا!!!
داد میزد که اون بنده خداس؟ اون کافره، بنده شیطانه. توچی؟ تو فقط بلدی عین دلقکها رفتار کنی. از دینت نمیتونی دفاع کنی. پنج ساله دارم تحملت میکنم. پسرمو ازم گرفتی. خدا جوابتو بده. واگذارت کردم به خودش.
وحشت زده مونده بود. نمیدونستم چه جوابی باید بدم. همه زل زده بودن به این مکالمه. بعد رو کرد به همسری و پرخاشگرانه گفت پاشو زنتو جمع کن.
پدرشوهرم که مثل همیشه عین ماست نشسته بود و نگاه میکرد.
برادر شوهرم هم که کپی برابر اصل مادرشه پرید وسط و گفت مامان جونم شما خودتونو ناراحت نکنین.
بعد رو به همسری کرد و گفت باید از مامان معذرت خواهی کنین.
همسرم که تا حالا ندیده بودم اونجوری عصبانی بشه در حالیکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه با خشم گفت دیگه اسمتونم نمیارم.
بعد هم دستمو گرفت و رفتیم بیرون.

مادرشوهرم که تصمیم داشت از فرصت استفاده کنه و قال قضیه رو بکنه خودشو زد به غش و ضعف. بعد هم که دید کسی اهمیت نمیده، فورا گوشی تلفن رو برداشت و زنگ زد به مامان بیچاره من که از همه جا بی خبر بود. مامانم که از اول به ما یاد داده بود هر کس باید مشکلات زندگیش رو تو خودش حل کنه، اصلا توقع این رفتار زشت رو از مادرشوهرم نداشت. حتی به من هم نگفت مادرشوهرم زنگ زده و فحاشی کرده جوری که بابام اونقدر عصبانی شده که خواسته بره دم خونه شون و مامانم نذاشته.
اصلا هم این قضایا رو عنوان نکرد تا یکسال بعد که ماجرا رو اتفاقی از مادربزرگ همسری شنیدم و زنگ زدم به مامانم و پرسیدم موضوع چی بوده.
مامانم که اصلا دلش نمیخواست از اون روز حرفی بزنه وقتی اصرار منو دید گفت هیچی. مادرشوهرت زنگ زد خونه ما و شروع به توهین به تو کرد. هرچی هم میپرسیدم اخه چی شده، جواب درستی نمیداد. اخرم قطع کرد. باباتم از بس عصبانی شد لباس پوشید که بره دم خونه شون، اما من دیدم تو چیزی به ما نگفتی و به خیال خودت نخواستی کسی از اختلافتون باخبر شه، نذاشتم بابات بره شر به پا کنه. همین.

وقتی به همسرم اطلاع دادم، خیلی عصبانی شد. گفت دیگه نمیخوام ببینمشون. چون نه تنها ابروریزی تو فامیل خودم راه انداختن، بلکه دعوا رو به خانواده تو هم کشوندن.
یک سالی گذشت. دورادور ازشون خبر داشتیم ولی نه تلفنی میزدیم و نه رفت و امدی میکردیم.
پدر و برادرشوهرم مدام با من و همسرم تماس میگرفتن و اصرار میکردن بریم برای دستبوسی مادرشوهرم و تمون کردن اختلافات!!!!
اما نه من و نه همسری از حق خودمون نمیگذشتیم. از این حرصم میگرفت که من یه کلمه هم جواب نداده بودم و حالا در برابر توهین اون زن بدهکار شده بودم.
اگه هم جایی میرفتیم که اونان حضور داشتن، سلام و علیک میکردم و جوابی نمیشنیدم. و گاها مادرشوهرم میرفت تو یه اتاق دیگه و در رو می بست و پیام میداد تا اینا نرن من نمیام بیرون!!!!
کار به جایی رسیده بود که دیگه همه خاندان فهمیده بودن دعوامون شده. مادرشوهرم دست بردار نبود. پشت سر و جلوی روم تیکه مینداخت و تحقیرم میکرد. همسری بارها خواست بلند شه و جواب دندان شکنی بهش بده اما مانع میشدم. اعتقاد داشتم من کار اشتباهی نکردم و خدا جای حق نشسته. اتفاقا بذار ذات کثیفشو نشون بده تا همه بفهمن پشت اون نقاب ایمانش، چه هیولایی پنهان شده.

یک سال تقریبا ارامش داشتم. لااقل از روبرو شدن با اونها و شنیدن حرف و حدیث راحت بودم.
برادر شوهرم این وسط اتیش بیار معرکه شده بود. بارها دیدم به گوشی همسری پیان داده که مامان تو رو بخشیده (حالا دقیقا به کدامین گناه؟!!!) ولی زنت رو نه. اون زن رو ول کن و بیا پیش ما... خدا تو قرآن گفته مقام مادر بالاست و احترامش واجب... زنتو ول کن و بیا پیش مامان... مامان چقدر حمت مارو کشیده ولی تو رهاش کردی و میری به جهنم...

پدرشوهرم هم مدام بهم زنگ میزد که تو کوچکتری، بزرگترت هرکاری هم کنه نباید توقع عذرخواهی داشته باشی... پاشو گل و شیرینی بخر و بیا از مادرشوهرت حلالیت بگیر و...

خداییش خودتونو بذارین جای من. فحش بشنوی، تحقیر بشی، جواب ندی، تازه طلبکار هم باشن!!!!

همسری پشتم ایستاد. گفت تا وقتی مامان نیاد از خانمم معذرت خواهی نکنه حرفی باهاش ندارم. والسلام.

بارها مهمونی گرفتن و دعوتم نکردن. با وقاحت گفتن پسرمون اگه خواست میتونه بیاد ولی اون دختره نه!!!
فقط سر نماز گریه میکردم و میگفتم خدایا ظلم شونو به خودشون برگردون.

حتی یه بار علیرغم مخالفت همسری، زنگ زدم به پدرشوهرم و برای مهمونی تولد همسری دعوتشون کردم. گفتم اگه بیاین من اینو بعنوان پشیمونی مامان قبول میکنم چون درک میکنم بزرگتر شاید روش نشه از کوچکتر معذرت بخواد.
اما اونا نیومدن. حتی همسری همون شب بعد از اومدن مهمونا دوباره زنگ زد و دعوتشون کرد اما باز هم نیومدن.

انگار بچه دار نشدنم رو بهونه کرده بود و مصر بود هرجور شده منو از زندگی پسرش بیرون کنه.
تا اینکه یه شب مادربزرگ همسری منو یه گوشه ای کشید و با چشم گریون گفت من حقیقت رو میدونم. میدونم تو از گل پاکتری. همه فامیل و اشنا رو تو حساب دیگه ای باز میکنن و این حرف و حدیثها نمیتونه نظر مارو تغییر بده. بذار یه چیزی رو بهت بگم. دختر من لجبازه. همیشه همینطور بوده. اما با تو لجبازتره. میدونی چرا؟
گفتم نه.
گفت چون میبینه پسرش تو رو میپرسته و ما چقدر دوستت داریم. اون نمیتونه این چیزا رو تحمل کنه وگرنه این دعواها همش بهانه س. حتی چند دفعه اومده چغولی تو رو به من کرده اما من بهش گفتم حتی اگه حرفات درست باشه مهم اینه که این دو تا با هم خوشبختن پس اینقدر اتیش به زندگی شون ننداز، گناهه. اما دست بردار نیست. رک بهت بگم شما اگه اشتی هم بکنین، دختر من نمیتونه اروم بگیره اون به تو و شوهرت حسادت میکنه. اگرم میبینی بهش چیزی نمیگیم چون دلمون میسوزه، دخترمونه نمیتونم بندازمش دور که. الانم تو بزرگواری کن ببخشش. من میدونم آه تو اینو میگیره. به خاطر ما ببخشش.
بعد هم زد زیر گریه. خودمم اشکم سرازیر شد و گفتم اخه انصافه؟ تو این 5 ساله شما نمیدونین چه ها با من کردن. دم نزدم اما حالا طلبکارم شدن. من چکار کنم خب؟
گفت میدونم. خودتم میدونی من تو رو از دخترامم بیشتر دوست دارم. بذار زنگ بزنم اونام بیان اینجا باهم حرف میزنیم و مشکل رو حل میکنیم.
با بی میلی قبول کردم. همسری گفت به شرطی که اگه مامانم دوباره شروع به توهین کرد ما بریم خونه و بحث تموم شه.

اومدن. با یه خروار غرور و تکبر. از در تو نیومده خودش و برادرشوهرم شروع کردن به متلک گفتن که چیه؟ واسطه فرستادین؟
مامانبزرگ اخمی کرد و گفت من ازشون خواستم. حالام به جای این حرفا بهتره بشینین سنگاتونو وا بکنین.

از ظهر تا شب فقط صدای جیغ و هوار و فحاشی های مادرشوهرم از خونه بیرون میرفت. حتی با بی شرمی گفت دلت خوشه به شوهرت؟ این که نمیخواست تو رو بگیره بدبخت. این خودش نامزد داشت. نمیدونم بهت گفته یانه... پدرشوهرم که دید زنش حسابی قاطی کرده حرفشو قطع کرد. اما مادرشوهرم ول کن نبود. به هر قیمتی شده میخواست میونه مارو به هم بزنه. گفت باشه. اینو چی؟ اینو میدونی که عموش میخواست دخترشو بده بهش؟ من گفتم دختر میمونتو نمیگرم واسه پسرم. اونم بهش برخورده. واسه لج من اینجوری دوره ت کردن و حق رو میدن به تو. تو هم دور برت داشته... ببینم قضیه دانشگاه رفتنشو برات تعریف کرده؟ گفته اگه من جمع و جورش نمیکردم چی شده بود... همسری برای اولین بار صداشو برد بالا و گفت دهنتو ببند. مادرش که توقع این برخورد رو نداشت پوزخندی زد و گفت صداتو میبری بالا؟ به اون حجی که ماه قبل رفتم... همسری حرفشو برید و گفت اون باطله چون حق الناس گردنت بوده. یه زنگ نزدی از خانم من حلالیت بگیری و خدافظی کنی. حتی به خانواده شم زنگ نزدی خدافظی کنی. چه حجی؟ مادرش جیغ زد خفه شو... پسره بیشعور. من حسابم پاکه نیازی به حلالیت خواهی ندارم. چه حرفای رکیکی رد و بدل کردن بماند.
من کلا ساکت بودم. همسرم، مادربزرگ و پدربزرگش هم ازم حمایت میکردن.
از اونجایی که ماه پشت ابر نمی مونه، بدون اینکه من حرفی بزنم و دفاعی بکنم، خود مادرشوهرم با هر جمله ای که به خیال خودش میخواست منو متهم کنه، خودش زیر سوال میرفت.
و نهایتا درحالیکه چشماش از حیرت گرد شده بود وقتی دید همه حق رو به من دادن شروع به کولی باز و نفرین کرد و ناچار شد بپذیره مقصره.

بعد هم با اکراه گفت اگه دردت یه ببخشید گفتن منه، باشه ببخشید بانوی بزرگوار. ولی خدا جوابتو بده ایشالا.

بعد هم شال و کلاه کرد که برگرده خونه، اما همسری کادویی رو که به مناسبت روز مادر برای مادرش خریده بودم اورد و گفت مانان اینو خانمم برای شما خریده بود.

مامانبزرگش سری از تاسف برای مادرشوهرم تکون داد و محکم منو بغل کرد و بوسید.

و اینجوری بود که مامان شوشو حسابی سر جاش نشست و یه مدت دیگه سعی میکرد طرف من نیاد...
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... میدونم حسابی سرتونو درد اوردم. ولی دیگه چیزی نمونده به پایان ماجرا. گفتم که جهیزیه من رو بردن به خونه ای که مادرشوهرم برای روز مبادا خریده بود. 6 سالی اونجا زندگی کردیم. تو این مدت شرکت مون هم بنا به مصلحت کار رو متوقف کرد و تصمیم گرفتیم یه مدت فعالیت نکنیم تا حساسیت های رقبا کمتر بشه. بگذریم که مامان شوشو چه بشکنی میزد که حرف حرف خودم و شد و شرکت دوزاری تون بالاخره تعطیل شد!!! ولی خب یه مبلغ مختصری تونسته بودیم جمع کنیم. بعلاوه پس اندازهامون که از کارهای قبلی جمع کرده بودیم و پولها و طلاهای سر عقد. تصمیم گرفتیم یه سرمایه گذاری بکنیم و یه خونه نقلی دور از چشم بقیه بخریم تا اگه روزی مجبور شدیم از اینجا بلند شیم اواره نمونیم و تو این مدت یه اجاره ای هم دستمونو بگیره. چند تا اگهی هم دیدیم ولی یا محله ها خیلی حاشیه شهر بود و یا متراژها زیر 30 متر!!! همسری پیشنهاد داد از پدرشوهرم قرض بگیریم تا توان خریدمون بالاتر بره. با اینکه موافق نبودم اما پذیرفتم. مادرشوهرم که همه کاره خونه س، تا فهمید پول میخوایم شروع کرد به بازجویی که چرا و به چه علت؟ وقتی ناچار موضوع رو گفتیم برخلاف انتظارمون استقبال کرد و گفت اتفاقا بابام یه پول قلمبه ای بهم داده، میدم بهتون که کارتون راه بیفته اما باید سهمی از خونه به نام من بشه. مام قبول کردیم. شب و روز میگشتیم اما مامان شوشو هیچ کمکی نمیکرد و فقط ایراد میگرفت. بالاخره بعد از چند ماه یه خونه مناسب نزدیک خودمون پیدا کردیم که به بودجه مون هم میخورد. مامان شوشو بعد از کلی غرولند راضی شد و خونه رو معامله کردیم. بعد هم یه مستاجر به سلیقه خودشون نشوندن توش و منتظر شدیم تا اجاره اون ماه رو دریافت کنیم. اما کدوم اجاره؟ چند ماه گذشت. به همسری تلنگر زدم ولی اونم حوصله جروبحث نداشت. گفت حقمونو که نمیخورن، لابد الان دستشون تنگه. ول کن. ماجرا تا اونجا پیش رفت که یه شب مادربزرگ همسری جلوی من از دخترش پرسید راستی اجاره اون خونه رو هم شریکین؟ مامان شوشو حق به جانب گفت معلومه که نه. مگه اینا همش چقدر پول دادن. بعدشم پسر کوچیکم هم فردا میخواد زن بگیره، من خرج مراسمشو از کجا بیارم؟ مادربزرگش با دلخوری گفت خب مادرجون، اینام به هرحال پول گذاشتن. اگه تو بانک بود سودشو میگرفتن. باید یه درصدی به اینام بدین. چند ماه بعد مامان شوشو پنجاه هزار تومن وجه رایج مملکت انداخت جلومون و گفت بیا. اینم سهمتون. مخارج بنگاه و تعمیرات خونه رو هم ازش کم کردم. ما فقط 200 هزار تومن اجاره میگیریم، پنجاه تومنشم مال شما. بعد هم به مادربزرگ گفت بیا مامان به اینام هرماه اجاره شونو میدیم. که البته معلوم شد ماهی 1/5 میلیون اجاره میگرفتن نه 200 هزار تومن!!!!! خلاصه سوختیم و ساختیم و حداقل راضی بودیم که فردا اگه عذرمونو خواستن بی خونه نمی مونیم. یک سالی که گذشت همسری پیشنهاد داد یه تنوعی به زندگی مون بدیم و ماشینمون رو عوض کنیم و مدل بالاتر بخریم. مادربزرگش هم اتفاقا تصمیم داشت 206 ش رو بفروشه و قرار شد ما ازش بخریم. اما یه شب مامان شوشو زنگ زد و گفت شنیدم مامانم میخواد ماشینشو بفروشه به شما. زنگ زدم بگم این ماشین اونقدر زدگی داره و به درد نخوره که من از رو دلسوزی میگم شما نخرید، حیفه پوله. همسری یه کم رفت تو فکر. منم که دیدم اینجوریه تصمیم گرفتم دست نگه داریم و بیشتر تحقیق کنیم. فردای اون روز همسری بهم زنگ زد و گفت بفرما. از بس دست دست کردی تا ماشین رو فروختن. گفتم ای بابا. چه زود. همسری لبخند تلخی زد و گفت حالا بگو به کی؟ با تعجب گفتم اشناس؟ گفت اره. مامانم خریده. تازه 2 میلیون هم بالاتر از چیزی که ما قرار بود بخریم. یعنی کاردم میزدی خونم در نمیومد. با عصبانیت گفتم مامانت که میگفت ماشینه مفت نمی ارزه. چطور یه دفعه عزیز شد؟ همسری گفت چه میدونم والا. قسمت نبوده. ولش کن. همین پراید رو میبرم یه دستی به سر و روش میکشم واسه عید نو میشه. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. تو اینترنت شروع کردم به گشتن دنبال ماشینهای جدید و شیک که با بودجه کم ما همخوانی داشته باشه. بالاخره یه ماشین دست دوم ولی تمیز که اتفاقا ماشین لوکسی به حساب میومد پیدا کردم و به همسری پیام دادم که شب بریم این ماشین رو ببینیم. همسری که انتظار نداشت یهو همچین ماشین گرونقیمتی رو پیشنهاد بدم، سعی کرد منصرفم کنه اما من قانعش کردم که فقط برای دیدن بریم نه خرید. همسری راضی شد و شب رفتیم برای دیدن ماشین و چون فروشنده عجله داشت تخفیف خوبی هم داد و ما هم فورا ماشین قبلی رو فروختیم و یه کم پول رو بودجه مون گذاشتیم و چند روز بعد ماشین جدید تو پارکینگ مون بود. وقتی مامان شوشو باخبر شد تا مرز انفجار رفت. اول شروع کرد به سرزنش که چرا اینقدر پول خرج کردین، بعد هم ایرادهای بنی اسراییلی گرفت و در نهایت وقتی دید جواب زرنگ بازی خودشو بدجوری گرفته، دیگه چیزی نگفت. هنوز چند ماهی از ماشین خریدنمون نگذشته بود که یه روز مادرشوهرم بی مقدمه گفت بهتره خونه تونو عوض کنین. از بس مجانی نشستین اینجا هیچ تلاشی نمیکنین. هم سن و سالاتون خونه خریدن اما شما هیچی. از فردا میرین دنبال خونه میگردین. همسری هرچی گفت دست و بالم خالیه سودی نداشت. نهایتا مامان شوشو با بی رحمی گفت میخواستی به جای ماشین لوکس خریدن، پولتو بذاری واسه خونه دار شدن. حالان مهم نیست، برو ماشینتو بفروش!!! ما که هنوز شیرینی ماشین نو زیر زبونمون بود به هیچ وجه دلمون نمیومد دوباره برگردیم سر خونه اول. مادربزرگ همسری که دلش برامون سوخته بود، قول داد کمکمون کنه که بدون فروش ماشین، بتونیم خونه بخریم. ما هم شروع کردیم به گشتن. همسری گفت حالا که خونه قراره مال خودمون باشه، میرین غرب تهران که تو هم نزدیک خانواده ت باشی و اینجا غریب نیفتی. مامان و بابامم حسابی کمکمون کردن و صبح تا شب برامون دنبال خونه میگشتن. اما مامان شوشو وقتی فهمید ما داریم غرب تهران رو میگردیم، شروع کرد به سنگ اندازی. گفت اگه برین اونور یه قرون هم پول نمیدم بهتون. بعد هم تو کل فامیل توطئه کرد که کسی به اینا قرض نده چون دارن میرن اون سر شهر. چقدر گریه کردم و غصه خوردم. همسری دلداریم میداد و میگفت اگه لازم شه ماشینو میفروشه تا من بتونم برم سمت مامانم اینا. حتی ماشین رو تماما به نام من زد. اما مادرش پا گذاشته بود رو خرخره مون و ول نمیکرد. برای دادن پول بهونه تراشی و امروز و فردا میکرد و درست موقع معامله پا پس کشید و ما رو مستاصل گذاشت. بالاخره بعد از کش و قوس های فراون فقط برای فرار از اوارگی، راضی شدیم شرق تهران بمونیم و اونام خوشحال و خندون مبلغ قابل توجهی بهمون کمک کردن تا بتونیم خونه بخریم و برای جلوگیری از فرار احتمالی مون، نصف خونه رو هم به نام مامان شوشو زدن که خیال فروش خونه و رفتن به غرب تهران به سرمون نزنه!!!! البته از اونجایی که خدا یاور مظلومانه، خونه ای که خریدیم خیلی لوکس تر از چیزی بود که انتظار داشتیم. جوری که مامان شوشو حسابی سوخت ولی من مجبور شدم باز هم دور از خانواده م زندگی کنم...
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... اواخر شهریور بود که بعد از کدورتهای فراوون و رفتن زیر بار قرض تا خرخره، بالاخره اسباب کشی کردیم به خونه جدید. همسری چند سهم از خونه رو هم به نام من زد و بهم قول داد به محض سبک شدن قرضهامون از بهزیستی یه بچه بیاریم. درگیر چیدمان خونه نو بودیم. خونه ای که مامان شوشو رو حسابی کفری کرده بود. چون توقع یه خونه نوساز بزرگ رو اصلا نداشت. مامانم تمام کم و کسری های خونه رو تقبل کرد و بعنوان هدیه خونه جدید برامون تهیه کرد. اونقدر ذوق و شوق خونه دار شدن نصفه و نیمه مونو داشتیم که متوجه نشدم پریودام عقب افتاده. دو سالی بود که قید دکتر رفتن رو زده بودم. از یاداوری خاطرات اون سالها حالم بد میشد. اما وقتی عقب افتادن عادتهام طولانی شد به اصرار همسری تصمیم گرفتم برم دکتر و امپول بزنم تا عادتم شروع بشه. همون روزا یکی از دوستام که اونم 12 ساله تو حسرت نی نی داشتنه و تو رویان با هم اشنا شدیم، اومد خونه مون. وسط صحبتامون گفت بارداری؟ خندیدم و گفتن اره گلم. شش قلو. سه تاشم میدم به تو. دوستم گفت شبیه حامله هایی. گفتم تو که میدونی دیگه دنبال دوا و درمون نرفتم. چرا همچین فکری کردی؟ گفت اره. ولی تو که همه کاری کردی کاش یه بار هم IVF میکردی. شاید میشد. گفتم تو که چهار بار کردی و نشد. پس مطمئن باش مال منم نمیشد. به هرحال ما سال دیگه یه نی نی از بهزیستی میاریم و خلاص. گفت جواب مامان شوشوتو چی میدی؟ گفتم تا وقتی همسری پشتمه هیچکس جرات اعتراض نداره. چند روز بعد با مامانم رفتیم برای خرید پرده. برگشتنی یه سر رفتیم خونه دایی کوچیکم. خانمش از اول تا اخر یه جوری بهم نگاه میکرد. معذب شده بودم. داییم که از راه رسید با دیدن من گفت تو حالت خوبه؟ گفتم اره. چیه مگه؟ گفت نمیدونم. یه جوری هستی. مریض شدی؟ لاغر شدی؟ چشات چرا گود رفته؟ مامانم گفت از بس دنبال اسباب کشی و خرید بودیم جون تو تنمون نمونده. داییم با نگرانی به مامانم گفت یه دکتر ببرش. این دختر چرا اینجوری شده؟ شب هم که بابام اومد دنبالمون دیدم داییم پچ پچ کنان بهش گفت من نگران این بچه م. یه چیزیش هستا. یه دکتر ببریدش. خودم اصلا حس نمیکردم طوریم شده باشه. تا اینکه یه روز که رفته بودم بیرون وسوسه شدم و یه بیبی چک خریدم. تا صبح جرات نکردم به نتیجه ش فکر کنم. صبح که برای نماز بیدار شدم، یواشی ازمایش دادم و در کمال ناباوری دیدم ببببببببببببله. مثبته. چقدر سر صبحی جیغ زدم و گریه کردم. همسری از خواب پریده بود و بهت زده بود. وقتی با گریه گفتم مامان شدم، اونم زد زیر گریه. وقتی به خانواده ها خبر دادیم صدای جیغ و گریه بود که از پشت تلفن میومد. باورم نمیشد. انگار بالاخره زندگی داشت روی خوشش رو بهمون نشون میداد. بگذریم که مامان شوشو به رفتاراش ادامه میده و همش هم پسر پسر میکنه. وقتی هم فهمید بچه مون دخمله و ما چقدر خوشحالیم، یه جوری خودشو گرفت و گفت البته تو بیمارستانم زائوهای دخترزا میگن دختر خیلی خوبه ولی یه غمی تو چشاشونه و با حسرت به پسر زاها نگاه میکنن. بالاخره زن خوبه بچه اولش پسر باشه. اونن اولین نوه و نتیجه خاندان ما. ولی خب بازم جای شکرش باقیه. من که ناامید شده بودم. خداروشکر که بالاخره بچه دار شدین. حالام معلوم نیست. تا دنیا نیاد نمیشه فهمید جنسیت بچه چیه. اگه پسر شد اسمشو چی میذارین؟ دوتایی گفتیم ایلیا. چند دقیقه بعد مامان شوشو قران بدست اومد و گفت خوبه. استخاره کردم خوب اومده. اگه دختر شد چی؟ منم گفتم هنوز تصمیم نگرفتیم. اونم گفت پس بذارین تسنیم. همسری گفت خانمم که گفت، هنوز تصمیم نگرفتیم. البته ما تصمیم گرفتیم اسم گل دخمل مونو بذاریم محیا. اما از اونجایی که دهن این مادرشوهرو نمیشه بست، فعلا اعلام نمیکنیم تا دوباره واسه من استخاره بازی راه نندازه. هفته پیش سیسمونی رو چیدیم. مامان شوشو که فقط غر زد و ایراد گرفت. اما بقیه کلی تعریف کردن و تبریک گفتن. امروز پنج ماه و دو هفته و چهار روزه که محیا جونم تو دل منه. دو سه روزه لگدهاش شروع شده و ما فقط خدارو شکر میکنیم. واقعا که بعد از هر سختی آسونیه. باورم نمیشد بعد از شش سال زخم زبون شنیدن و به در بسته خوردن، یه دفعه هم خونه بخریم، هم ماشین و از همه مهمتر فرشته ای که اینهمه سال منتظر اومدنش بودیم، بیاد تو زندگی مون. هربار که لگد میزنه، دعا میکنم خدا دامن همه رو سبز کنه. من دیگه سر کار نمیرم. تصمیم دارم خودمو وقف همسر بچه مون کنم. نمیخوام ادم های بی عاطفه و سنگدل اطرافم بیشتر از این بهمون اسیب برسونن. ان شاا... حوالی عید فطر محیا خانم بدنیا میاد. دعا کنین همه چیز خوب باشه و مشکلی پیش نیاد. مرسی که به درد دلام گوش دادین. ممنون.
دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
عجب!!!!! آدم واقعا می مونه چی بگه اونم به آدمهایی که ادعای دین و مذهبشون کوش همه رو کر کرده و اینجور با کارهاشون به دین ضربه میزنن خدا رو شکر که اوضاعتون روبه راه شده و ایشالا که روز به روز هم بهتر بشه
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز