سلام از روزهای آخر سال ۱۴۰۲.🥺😍🥰
دیروز صبح رفتم دنبال کارای اداریم، بارون میومد و من مجبور بودم چند جا برم ، اسنپ گیرم نمیومد، با همسرم هماهنگ کردم رفتم محل کارش ماشین رو ازش گرفتم. راستش رانندگی تو بارون یکم برام استرس داشت ولی خب خداروشکر خوب بود.
تا ظهر کارهام به نتایج قابل قبولی رسید برگشتم خونه، جلو پارکینگ مون یکی پارک کرده بود و خیابون هم شلوووووغ،محبور شدم برم یه خیابون اینورتر پارک کنم و تو بارون پیاده برگردم خونه
یه تماس با معلم علی جون داشتم و یه نکته ای رو باهاش درمیون گذاشتم.
اومدم بالا نهار خوردم،نمازم رو اداره خونده بودم.
فایزه روزه بود گفتم زودتر بره
یکم با مهدی گوشی بازی کردیم تا علی بیاد
علی اومد و نهار خورد و خوابیدیم
بیدار شدیم یه دمنوش دم کردم خوردم با پسرا حاضر شدیم رفتیم دنبال همسرم
خیلی خیابونها شلوغه و رانندگی سخت شده🤐🤐🤐🥴
همسرم نهار نخورده بود،همون بیرون شام خوردیم بعدش رفتیم آرایشگاه آقایون همه اصلاح شدند.
یسری هم به خونه خواهر همسرم زدیم یه ساعتی نشستیم و پسرا بازی کردن.
یه غنیمت از خونشون آوردم😅😍.
یسری کتاب تازه خریده بود، یکی از کتابها رو از قبل دوست داشتم بخونم بین کتابهاش دیدم، ازش امانت گرفتم آوردم😍😍
اومدیم خونه و آقایون همگی راهی حمام شدند.
علی رو زودتر تحویل گرفتم و نشست تکلیفش رو نوشت
یه دور دیگه شام خوردیم(من میخواستم روزه بگیرم پسرا هم همراهم شدند و نشستن سر سفره)
بالاخره خوابیدیم
امروز:
علی جون رو بیدار کردم وسایلش آماده شد رفتن مدرسه
یکم بیشتر خوابیدم تا انرژیم تا افطار سیو بشه
برای مهدی صبحانه آوردم
ظرف شستم
لباس خشکا جم شد
یه دور لباسشویی روشن شد
نپتون کشیدم
برای افطار سوپ گذاشتم
یسری مدارک رو تو سایت آپلود کردم، زنگ زدم برای راهنمایی گفتن بیا همین جا باهم انجام بدیم ، فایزه رو هماهنگ کردم فردا بیاد تا من برم برای پیگیری مدارک.
شیر گذاشتم بجوشه
شلغم گذاشتم بپزه
لیستم رو چک کردم و چند تا دیگه تیک خورد.
در ادامه:
یه الگو بکشم
علی بیاد نهار براش بکشم
پسرا رو بخوابونم
یه شومیز برش بزنم
۵ تا شومیز دارم باید بدوزمشون، برای عید و تابستون لازمم میشه.
یسری لباس هم باید اتو بشه اگه امروز رسیدم انجامش بدم
یسری موارد هم باید حساب کتاب بشه و نتیجه به شخص مورد نظر گزارش داده بشه