دِ آخه من اگر شما رو نداشتم باید چیکار میکردم ¿
به حتم تا حالا معععتاد شده بودم 🥴😂
نمی دونم چطور از پالس های انرژی که برام میفرستین قداردانی کنم عششششق جان 💕
دیروز که این کامنتتو دیدم زهرا اولش اشک تو چِشَم حلقه زد 🥺 (از شدت حس خوبی که گرفته بودم اما تایم پاسخگویی نداشتم )
الان بطور دقیق قبلش یادم نیست چکارایی انجام داده بودم
اما بعد دیدن کامنتت 😂😂😂
یه دستمال قشنگ چهارخونه با رنگای قشنگ داریم که یه سید بزرگوار بهمون بخشیدن که دخترم میخوابه خوشش میاد پارچه دستش بگیره ، اونو دست بگیره
خلاصه
چون هدیه ای از این سید عزیز و بزرگوار بود
گوشی رو سرییع گذاشتم کنار
دستماله رو بستم به کمرم 😂🤣🤣🤣🤣
برای پسرم جالب بود اینکارم دوید اومد و سعی داشت بازش کنه و میگفت برای من ببند
ولی من
فرااارررر میکردم از دستش
میدویدمممم
میگفتم نمیدمش 🤣🤣 این مال خودمه 😂😂 و پسرم میخندید و بیشتر دنبالم میدویید فکر میکرد شوخی میکنم و باز میگفت مامان بدش دیگه 🤣🤣🤣
منم انگار که از اون کوچیکترم میگفتم نهههههه نمیدمش این کمر همّتِ خودمه مال خودمه به هیچکی نمیدم !!!!
دیگه ! یه آن از تو اون فاز در اومدم یه شال نخی سبک سبز دارم اونو براش بستم بازم غر میزد که نه من همونو میخوام
میگفتم نه ! این کمر همت خودمه نمیدمش، تو سیدی این شال سبز برات مناسب تره و بالاخره قانع شد 😂😂😂
و باهم رفتیم سراغ کارها
آهنگ گذاشتم یه چند تا که خوند
به پسرم گفتم نههه پسرم این آهنگ ها هیچکدوم مثل آهنگ های حضرت مهدی مزه نمیده من فقققط با اون آهنگها انرژی میگیرممم ( هم واقعا اینطوره از وقتی اونا رو شنیدم آهنگای دیگه برام بی معنی شده ، هم میخاستم اونم تو ذهنش اینطوری حک شه )
و زدیم آهنگهای حضرت مهدی
و شرووووع کردیم مرتبیدن خونه
گردگیری میزها رو به پسرم سپردم (گرچه بلد نیست ) و خودمم رفتم آشپزو جمعیدم
و اومدم جارو کشیدن
بعدم رفتم سر سینک پرررر از ظرف که دیگه دخترم نزاشته تموم شون کنم تااااااا الان
همون دیشب دیدم دخترجان نمیزاره ظرفربشورم ظرف کثیف هم که زیااااده گفتم پس بزار یه کیک هم بپزم دیگه بیشترتر شه بععد که اینا خوابیدن همه رو بشورم
کیکم پختم
مستحضر هستید که کمربند همت جان همچنان بسته بود 😂😂😂
همسر که اومدن فک کردم میتونم ظرفا رو بشورم و تموم کنم
اما اونم نتونست دخترو نگه داره
گفتم عب نداره وقتی که خوابید میرم سراغشون
این وسطا شام مام و چیزمیزهم آودیم خوردیما
پسرو یه ساعت رفتم خوابوندم
اما دختر همچنان نخوابید که نخوابید
دیگه واقعا عصبانی شدم چون همت کرده بودم ظرفا تموم شن
سپردمش به همسر و رفتم سراغ ظرفا
یکم که شستم همسر حریف دختر نشده بود
اومد گریون چسبید بهم گفتم حداقل کفی شده ها رو آبکشی کنم برم بخوابونمش که متاسفانه دخترم افتاد و کله ش کوبیده شد تو پایه ی میز
و اینگونه شد که دیگه خاموشی زدم و از خیر کمر همت هم گذشتم و کمربنده رو باز نمودم بالاخره خخخخ🤣🤣🤣🤣
و با حالتی عصبانی به اضافه ی ترحم نسبت به دخترکم رفتم بخوابونمش و با کللللللی تلاش حدود یه ساعت بعدش بالخره خوابید
بعد گوشی خودم خاموش بود با گوشی همسرم اومدم اینجا برای گزارش زدن و خوندن تون تا بعدش برم بخوابم
که یهو با صدای گریه ی دخترم بیدار شدم 🤣🤣🤣
رفتم شیرش دادم تاریک هم بود ساعت نمیدیدم ولی از اینکه خستگیم خیییلی در رفته بود و شارژ بودم میگفتم یا خدا حتتتما صبح شده و گوشی همسرو نزدم شارژ و فکر میکردم ساعت ۶ونیمه 🤦♀️
تا اینکه دیدم ساعت هنوز ۳ نصفه شبه و نفس راحتی کشیدم 🤣🤣🤣
رفتم سراغ گوشی دیدم حتی یه کامنتم نخونده بودم که خوابم برده و روی همون صفحه بود خخخ واااااییییی 😂😂😂😂
از خیرش گذشتم و با خیال راحت و خداروشکر گویان که وقت هست زدمش شارژ و خوابیدم