سلام صبح بخیر
دیروز همون حوالی 6 و نیم بیدار شدم
از شب قبل مثل این خانمهای کدبانو عدسی بار گذاشته بودم رو شعله کم برای صبحانه 😌 اما دیگه شعله خیلی کم بود و هنوز غلظتش کم بود 🤪 همسرم زودتر بلند شده بود و زیرش رو زیاد کرده بود
دیگه عجله ای و داغ داغ خوردن و رفتن
خودم هم عدسی خوردم و چون هنوز سنگین بودم رفتم دوباره دراز کشیدم🤧😷 و تا حدود 10 و نیم درازکش بودم و گاهی چرت
پارسا خونه بود و خوابیده بود میترسیدم درساش بمونه، هر چی هم از تو اتاقم صداش میزدم میگفت یکم دیگه بلند میشم 😑دیگه مجبوری بلند شدم که ایشونم پاشن
پارت دوم صبحانه رو هم خوردم 🙈
محمد بیدار شد و داشتم بهش صبحانه میدادم که پدرشوهرم اومدن، دیگه سریع بساط صبحانه رو جمع کردیم
خداروشکر خونه هنوز بهم نریخته بود و از جمع و جور شب قبل هنوز مرتبی نسبی ای مونده بود، فقط جارو لازم بود
همزمان هم همسرم تماس گرفتن که من برم دنبال علی، منم از پدرشوهرم خواستم که برن 😁
دیگه تا ایشون برن و بیان، ظرفهای شسته شده رو گذاشتم سر جاهاش، یک جارو سرعتی زدم، دستشویی رو چک کردم
برای نهار هم بررسی کردم به گزینه مرغ سوخاری رسیدم (قرار بود به بچه ها عدسی بدم 😁)
پارسا رو فرستادم خرید، پودر سوخاری و نون و نوشابه بخره
خودم سریع سینه مرغ برش زدم و تو آبلیمو گذاشتم
آب گذاشتم جوش بیاد گل کلم هارو جوشوندم، بعدم که گل کلم هارو درآوردم تو همون آب کنسرو نخود سبز هم جوشوندم 😁(صرفه جویی در مصرف آب و ظرف تمیز)
پارسا اومد
مرغ ها و گل کلم هارو سرخ کردم، توی سه تا تابه و یدونه قابلمه همزمان، که سریعتر انجام بشه
کلی سیب زمینی خلالی کردم و سرخ کردم
همه ی اینا حدود 3 ساعت زمان برد 🤕
(شماها اگر بودین مینوشتی "نهار پختم " اما من آب و تابش میدم قشنگ به چشم بیاد 😁 والا 3 ساعت زحمت کشیدم، همه ی قابلمه هامم کثیف شد)
اها پدرشوهر علی رو که آوردن رفتن تو حیاط مشغول شدن و موقع نهار اومدن بالا
نهار خوردیم و جمع کردیم و کلی از دستپخت عروس کدبانو تعریف کردن 😎
سفره رو جمع کردیم، نصف ظرفها رو هم شستم و دیگه نشستم
به طور اتفاقی هم تو صحبتها متوجه شدم عروس خاله شوهرم که تو اقوام شوهر از همه بیشتر بهش نزدیک هستم و رفیقم محسوب میشه چند روزه مادربزرگش رو از دست داده و من بیخبرم 🤦♀️ شانسی که آوردم مجلس ترحیم همون شب بود و گفتم منم حتما شرکت میکنم
پدرشوهرم بعد غروب رفتن
منم بقیه ظرفها و قابلمه هارو شستم، یکم آشپزخونه رو سر و سامون دادم، بچه هارو فرستادم سر درسشون
ساعت 7 همسرم اومد و من رو رسوند به ایستگاه مترو و رفتم مسجد، اونجا در حد چند تا کوچه پیاده روی داشتم و با سلام و صلوات از ترس گربه رفتم، دقیقا جلو در مسجد یک گربه از زیر ماشین پریدبیرون 😱 منم جیغ کشان پریدم وسط خیابون 🤦♀️شانس آوردم اون لحظه خیلی شلوغ نبود و یکی از فامیل ها هم بود و گریه رو دور کرد
حالا با رنگ و رو پریده و چهره پر از خنده در اثر خندیدن با همون فامیل به عکس العمل من، موندم تو راه پله مسجد 😬 یکم موندم به خودم مسلط بشم و بعد رفتم داخل، مجبور شدم تا آخر مجلس هم بشینم که خودمو بند یکی که ماشین داره بکنم برای برگشت 😁
دیگه با پررویی به مادرشوهر گفتم منو تا مترو برسونید من میترسم، میخواستن برسوننم خونه اما قبول نکردم چون مسجد نزدیک خونه اونا بود و خونه ما اون سمت شهر
بعد هم باز همسرم از ایستگاه مترو اومد دنبالم و رفتیم خونه
بچه ها شام خورده بودن و در حال خواب بودن
یکم با همسر صحبت کردیم
شام خوردم
بعدم باز یکم با پارسا صحبت کردیم، امتحان زبان داشت و یک صفحه از کتابش رو داد بخونم و ببینم بلدم معنی کنم😬آخرم کلی ازم تعریف کرد که اعتماد به نفس پیدا کنم 😅
دیگه کار خاصی نکردم فقط برای محمد کتاب خوندم
اها اینم بگم این روزا کتاب صوتی زمین سوخته رو گوش میدم و کتاب متنی ملاصالح میخونم هر دو داستان در مورد اوایل جنگ هست و در آبادان هم اتفاق میفته و این باعث شده گاهی ناخود آگاه حس نا امنی بی دلیل بهم دست بده، انگار قرار حمله هوایی بشه یا همچین چیزی 😔
واقعا که خون دل ها خورده ایم..... 🖤