امروز صبح ساعت ۸ و نیم بیدار شدم و یک ربع بعدش پسرم بیدار شد با همدیگه صبحانه خوردیم
از ساعت ۹ و ربع بود که همه وسایل رو آوردم داخل و ولو کردم رو اوپن . بهداشتی ها.وسایل بچم .شستنی ها که یه جا بالای ماشین لباسشویی گذاشتم
نمک های نذری امام رضا و کلی خنزل پنزل دیگه...
ماشین رو روشن کردم و لباسای بالاتنه را شستم و پهن کردم
بعدش شلوار ها رو گذاشتم داخلش تا عصر که بلوز ها خشک بشن اینارو بشورم دوباره
خلاصه ساعت ۱۰ و نیم شد و هنوز نتونستم ناهار بزارم به شوهرم زنگیدم گفتم تا میام تکون بخورم یا باید دست و پای این آقا را بشورم یا لباسش کثیفه یا پی پی کرده.جمع کردن گندکاریاش هم که بماند.....یهو یکی میاد خونه و آبرومون میره.اونم میخواست بره باغ کار داشت گفت پس نمیرم.اصلا تمرکز روی کارام نداشتم.یکمی هم پاهام هنوز خسته س درد میکنه . شل شلی راه میرم این بود که بیشتر سختم میشد... نیم ساعت بعد اومد بردش خونه مادرش.اونام این چندروز بهش بیشتر عادت کردن میگن بیارش پیش ما.با اینکه این چندروز همش سر این بدبختا جیغ میزد و اذیت میکرد میگفتن خیلی باهاش خوش میگذره اگه نبود حوصله مون سر میرفت😄
بعد که رفتن یک عااااالمه ظرف شستم.نیم ساعتی پای ظرفشویی بودم
ناهار رو کم کم پختم و ساعت ۱۲ دیگه آماده بود
خلاصه فقط تو آشپزخونه بودم در حال شستشو
اوپن هم از وسایل خالی و گردگیری شد
عصر هم یه جارو و گردگیری کردم ،لباسشویی دوباره روشن شد .لباسای قبلی تا شده رفت تو کمد
بعدم رفتیم بیرون
شستن چمدون و ساک،حیاط و ورودی موند واسه فردا