سلام ظهرتون بخیر
راستش یادم نیست آخرین گزارشم چی بوده
آخه معمولا قبل اینکه بیام تایپ کنم یدور تو ذهنم مرور میکنم و الان نمیدونم اونارو نوشتم یا تو ذهنم بوده 🤪
حالا کلی بگم که همسر دوشنبه رفتن تهران سفر کاری
ثنا و محمد رو هم گذاشتن خونه مادرشوهر که پدرشوهر ثنا رو ببره مدرسه و محمد هم اونجا باشه که من بتونم علی رو ببرم
قبل اینکه برن من برای اینکه علی ناراحت نباشه گفتم احتمال داره ماهم فردا بعد اردو بریم خونه مامان مینا (مامان خودم) و بلا گفتم 🤕🤕
شروع کرد بهانه گرفتن که کی قطعی میشه و میریم یا نه و کی میریم و کی هستش اونجا و....
مامانم هم رفته بودن بیرون و گوشیشون رو جا گذاشته بودن و جواب نمیدادن ، علی آقا هم از بهانه گیری به گریه رسیده بود و با چشمهای پر اشک و صورت قرمز و پف کرده رو مخ من
بالاخره ساعت 8 شب به ذهنم رسید به بابام زنگ بزنم (ذهنم خیلی آک بند نیست ها ایشون روش پیاده روی میکرد تمرکز نداشتم) خلاصه که تماس حاصل و شد و گفتن تشریف بیارید و خیال علی آقا راحت شد و بلافاصه خوابید
صبح پاشدم پارسا رو راهی کردم و خودم و علی هم رفتیم وکیل آباد اردو داشتن، میخواستم علی رو تحویل بدم و خودم برم یک جای دیگه پارک دور از مدرسه اما با چند بار حضور ناگهانی گربه های محترم مجبور شدم برگردم پیش بقیه
البته هر کلاس با معلمش میره میگرده اما یک محل استقرار هم هست
دیگه رفتم اونجا پیش همسر مدیر و نشستیم به صحبت کردن و براشون هم گفتم چرا اومدم و چرا نمیتونم دور بشم، چون تاکید کرده بودن دیگه اولیا نیان اردو
تا بعد نماز بودیم و اسنپ گرفتم رفتیم خونه مامانم
مامانم تنها بودن، سفره انداختیم آبگوشت سفارشی علی آقا رو بخوریم که صدای پاشیدن آب به گوشم خورد و پاشدم دور و بر رو نگاه کردم دیدم لوله رادیاتور اتاقشون داره به شدت آب میده
دیگه مامانم سریع فرش رو جمع کردن و زیرش لگن گذاشتن و منم رفتم هر چی شیر فلکه بود بستم تا قطع شد ( سه ماهه خونه رو تحویل گرفتن بیشتر از 3، 4 بار ترکیدگی لوله داشتن و هی سرامیک هارو کندن و دوباره سرامیک کردن، دیوار نقاشی شده دوبار، کاغذ دیواری ها آب خورده و....)
شرایط رو به همون حال رها کردیم و نهار خوردیم و بعد نهار هم خواهرم و بچه هاش اومدن
دوباره رفتم سراغ پکیج و شیر فلکه ها تلفنی هم از همسرم راهنمایی گرفتم و تونستم آب بقیه خونه رو باز کنم
خلاصه که بابام اومدن و یکم با سازنده بحث کردن و سرویس کار اومد و درست شد
برای خواهرم زرشک آورده بودن از قائن و با مامانم نشستن پاک کردن و منم کنارشون نظارت کردم، به خاطر دستام نمیشد کمک کنم 😬
عصر هم خواهر دیگم اومد
یکم صحبت کردیم و ساعتای 7 به زور علی آقا رضایت دادن برگردیم خونه
تکالیفش رو هم نصفه نیمه با پسر خالش نوشته بود
خونه اومدیم باز استرس هاش شروع شد و گفتم نمیخواد بنویسی و صبح بیدارت میکنم و همون ساعت 7 و نیم خوابید
پارسا هم درس خوند و بازی کرد و رفت بخوابه
منم حدود 10 خوابیدم اما از 11 علی که رو تخت من خوابیده بود هی با گریه های پشت سرهم بیدار میشد و نه گوش میداد و نه میدید و فقط گریه میکرد تا خود صبح هر یک ساعت حداقل یبار بیدار شد از استرس 🤕🤕
صبح هم بهانه گرفته بود بابام اگه دیر برسه مشهد و دیر بیاد دنبالم چی و من نمیرم مدرسه و هزار جور بهانه اینطوری
گفتم تکالیف رو بنویس بعد صحبت میکنیم
اونا رو تکمیل کرد، پارسا هم خودش بیدار شد و رفت
بعد هم زنگ زدم به همسرم و به علی اطمینان داد که حتما سر وقت میره دنبالش
دیگه یکم آروم شد و راهی مدرسه شدیم
میخواستم براش خوراکی هم بخرم اما هر چی دور زدیم سوپر های دم مدرسه تعطیل بود
مسیر برگشت رو هم با اتوبوس اومدم و کلی تو هوای خنک بارون خورده پیاده روی کردم 😍😍
اومدم خونه صبحانه خوردم و همزمان هم گوشی و هم تی وی رو چک کردم
بعد کتاب صوتی رو پلی کردم و اول مقدمات نهار رو اوکی کردم، یسری لباس ریختم ماشین بشوره
هال رو مرتب کردم و جارو زدم
آشپزخونه رو مرتب کردم اما ظرفها مونده
اتاق خواب و پذیرایی رو هم مرتب کردم
سطل های تو اتاق هاو هال رو هم خالی کردم
لباسها رو پهن کردم
بینش هم 3 تا چای خوردم تا بی خوابی دیشب از سرم بپره اما هنوز جواب نداده
الان برم آب برنج رو بزارم و تا جوش یه جارو به پذیرایی بزنم
بعد هم حین آشپزی ظرفها رو بشورم
اگر بشه تا اومدن اهالی خونه یک دست کوچولو به اتاق علی بکشم اگر نه هم که بمونه برای بعد، چون چند ساعتی کار داره و باز همه وسایل کشو ها و کمد ها وسط اتاقه
ظهر هم حتما باید بخوابم ان شاء الله
عصر هم هیئت هفتگی مدرسه سابق پارسا هست نمیدونم میرسم برم یا نه
فعلا برم که دیر شد