من یه بار مادر بزرگم اومد بخوابم بهش گفتم وقتی ما از سر قبرت رفتیم چی شد بهم گفت دو نفر امدم ازم چند تا سوال پرسیدن بعد بهش گفتم کجا زندگی میکنی دستم گرفت بردم پیش خودش به کویر بود یکم که رفتیم جلو یه جایی بود پر از چراغ که همه کسایی که مرده بودن اونجا دیدم پیش هم هستن بهش گفت اینجا کجاست ولی هیچی نگفت بعدا از کسی پرسیدم فهمیدم بررخ هست
مادربزرگم تو بیمارستان بودن خیلی حالشون بد بود
من خواب دیدم چادر ابی سرشونه و منو بوسیدنو خداحافظی کردند رفتن سر کوچه یه اقای خیلی قد بلند پشتشون وایستاد
و دوتا هم فرشته یکی سر تا پا سفید یکی سر تاپا سیاه دو طرفشون وایستادن و همگی رفتن اسمون
دو روز بعدش مادر بزرگم به رحمت خدا رفتند
بعد مادر بزرگ بهم میگفت چرا برام غذا درست نمیکنین اینجا غذا نیست
برادرم تازه فوت شده بود یبار دیدم بستنی اورده تو خونمون گفت من و یه خانومه فقط برگشتیم
اون رفت پیش بچه هاش
که قبر کناریش یه مادره که چندتا بچه داره
من خیلی تو خواب خوشحال بودم که برگشته
یکبارم جاشو نشونم داد یجای پر از نور و خیلی خیلی قشنگ
اخه برادم تو این دنیا خیلی ادم پاک و خوش قلبی بود ازارش به یه مورچه هم نمیرسید
سال ۸۲پدربزرگم فوت شده اصلا به خوابم تا حالا نیومده بود.من خونه پدرشوهرم زندگی میکنم بعد از عروسی خوردو خوراکمون جدا کردم.خواب دیدم بابابزرگم اومده خونم انقد از من عصبانی و ناراحت بود که حد نداشت چایی واسش آوردم نخورد.خودم حس میکنم بخاطر اینکه پدرشوهرم ناراحت بود ازم بابابزرگمم ناراحت بود
من زیاد میبینم،مرگ واست راز نباشه فقط کافیه بشناسیش
یا میبینی یادت نمی مونه یا روح ایشون تو عالم خودش ماموریت یا مسئولیت های بزرگ و خوب داره که وقت نمیکنه بیاد به عالم ماده تو رو ببینه در واقع داره اون جا متعالی میشه و سرش به چیزای بهتر دیگه ای گرمه
چن روز پیش زن داداشم خواب بابامو دیدن آخه ما هرزگاهی ب بعضیا کمک میکنیم ب نیت بابام زن داداشم گفت توو ی کوچه باغ قدیمی رد میشدم اقاجونو توو ی باغ دیدم گفتم مگه شما فوت نشدین اینجا کجاست گفت اینجا باغ خودمه ب بچه هام بگو همسرانشون بهم رسید از همشون راضیم خدا هم راضی باشه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز