هیچ لذتی نبرد
(نه از همسر نه از فرزند و نه از خانواده اش)
بچه بوده بخاطر فقر میدنش به یکی دیگه بزرگش کنه اما چون دلش مامانشو میخواسته آنقدر گریه میکنه تا به مادرش برمیگرده = خانوادش نخواستنش
ازدواج میکنه با یه فرشته و من بچه بودم باخودم همیشه میگفتم شوهرم باید عشق بین پدر و مادرم رو به من داشته باشه، بزرگ شدم و بعد فوت پدرم مادرم بهم گفت که بابا هیچوقت دوستش نداشته و فقط پیش بچه ها به همدیگه احترام میذاشتن
الانم که پیر و شکسته و مريض هست کسی رو نداره بهش کمک کنه چون هرکدوم از بچه ها یه شهر جدا از مادر هستن و اون طفلک تنهای تنهاس