ازگوشه وکنارميشنيدم که مادرشوهرم گفته من نازام،يه شب توي مهموني عملاگفت هرکس که بچه نياره براي پسرم زن ميگيرم
برگشتيم خونه حسابي ناراحت بودم وکلي گريه کردم که خداياآخه چرا؟؟؟؟؟؟؟داﺋمابه درگاه خداالتماس ميکردم اونم دقيقازمانيکه بارداربودم ونميدونستم من توي اون مدت همش يکي دوباراقدامذکرده بودم واين بتظرم غيرممکن بودرفتم آزمايش دادم جوابش مثبت شداونقدرذوق زده بودم کهجواب آزمايش روبه سه تادکترنشون دادم ولي باورش برام سخت بودش که خدابهم لطف کرده اومدم خونه وتا ميتونستم گريه کردم وشکرش گفتم اوايل ،بارداري من مصادف شده بودبااسفندپارسال ونونه تکوني يه روز که آشپزخونه روشسته بودم محکم کف آشپزخونه خوردم زمين همونجاکف آشپزخونه نشستم شروع کردم گريه کردن اونقدرگريه کردم تاهمسايه هامون اومدن دم در
يه جوري ردشون کردم که شوهرم ازسرکاراومدبهش گفتم چي شده ورفتيم دکتر
اونقدرنااميدبودم که ميگفتم حتماسقط ميشه چون شدت ضربه خيلي زيادبودومن باشکم به زمين خوردم دوباره به خداالتماس کردم وگريه زاري
درکمال ناباوري دکترگفت هيچي نيست وميتونم برم خونه استراحت کنم
هفته ي هجدهم دکترگفت بچه مشکل داره وبايدآمنيوسنتزانجام بدم
انجام دادم ولي خداميدونه به من وشوهرم چي گذشت مسﺋول شبکه بعداشت ازسقط وبچه ي معلول حرف ميزدازاينکه بايدسقط کنمش
شبي که قراربودآمنيوسنتزانجام بدم منو شوهرم تاصبح گريه کرديم ميترسيدم ولي براي تسلي دلم ميگفتم چيزي نيست
مسﺋول شبکه بعداشت ميزنگيدوهرروزپيگيري ميکرددقيقا چهارشنبه بودرفتم آمنيوروانحام دادم برخلاف اوني که شنيده بودم اصن دردنداشت،آروم وراحت دکترکارش روانجام دادومن اومدم بيرون شوهرم جلوي دربودفوري دستم روگرفت توي چشماش پرازاشک بودآخه چندوقت پيشش که رفتيم يه خانومي بودآمنيوانجام داده بوداصن حال نداشت توآسانسوربه شوهرش تکيه داده بودولي من بايه لبخندرفتم بيرون وبراي تسلي دل شوهرم گفتم دکترگفته مشکلي نيست وبچه سالمه
منوشوهرم عهدکرذيم که به خانواده شوهرم هيچي نگيم ونگفتيم اماپدرومادرم ميدونستن
من داﺋم به شوهرم دلداري ميدادم که چيزي نيست ونترس وازاين حرفاولي کي به من دلداري ميداد
خيلي ضعيف ولاغرشده بودم وپنج کيلوکم کردم
جواب مرحله اول روتلفني گفتن ومن هزاربارازشون سؤال کردم که مطمﺋنين؟؟؟؟
اونام ميگفتن بله گل دخترت سالمه سالمه
خبرروبه مامانم دادم،اونقدرذوق داشت
گذشت تااينکه مشکل اضاف وزنم شروع شدمن هفتادکيلويي يهويي شدم صدکيلوحالت تهوع هاي آخربارداري هم داشتم ومن نميدونستم که ميتونه ﺋره اکلامپسي باشه دکترمن بارداربودوتوهفته سي وهفت رفت مرخصي ومن موندم وکلي سؤال که چيکارکنم قرارشدبرم بادکتربيمارستان حرف بزنم که ايشونم تشريف بردن جاي ديگه اززايمان طبيعي ترس شديدداشتم وداﺋم براي شوهرم غرميزدم که تواصلابفکرمن نيستي
هفته ي سي وهفت ده کيلواضاف کردم امابازم مسﺋول شبکه بهداشت ميگفت طبيعيه وتوبيخودي حساسي تااينکه شب قبل زايمانم حالت تهوع داشتم باشوهرم رفتيم زايشگاه تانوارقلب جنين بگيرن يه خانم کم سن وسال روديديم که به من زل زده بودمنم چون نميشناختمش فقط ازکنارش ردشدم وقتي اززايشگاه اومديم بهمون گفت خانوم شماباردارين اونقدربيخوصله وبي جون بودم که گفتم معلوم نيست؟؟؟؟؟
بيچاره منومعاينه کردوکلي آزمايش نوشت خون من لخته شده بود
بهم گفت بازم برم پيشش وقرص آهن نخورم
فرداصبح چک فشارداشتم وبايدميرفتم درمانگاه حالم اصلاخوش نبوديه حال عجيبي داشتم به مامانم زنگ زدم که اصن حالم خوب نيست وشوهرمم رفته بانک،دارم ميرم درمانگاه نيم ساعت به نيم ساعت بزنگ سراغم روبگيرکه مامانم گفت من ميام باهات صبرکن ميام دنبالت
باهم رفتيم درمانگاه وفشارم روگرفتن15روي ده بود
دوباره15روي10
ازم هشت بارفشارگرفت ولي همون بودحالم خوش نبودرفتم پيش پزشک درمانگاه گفت پره اکلامپسيه وبايدفورازايمان کنم
حالم به قدري بدبودکه داشتم ميمردم امامسﺋول درمانگاه ميگفت چيزي نيست ولي هرطوري بودرفتم بيمارستان وآماده شدم براي سزارين حالامگه شوهرم پيداميشد؟؟؟؟؟؟؟ازساعت ده بهش زنگ زدم واون جواب ندادتايازده که جواب دادواومدمنوبردن اتاق عمل گفتش باشوهرت خداحافظي کن يهوبغض کردم وزدم زيرگريه بالآخره بردنم اتاق عمل ساعت دوازده ده دقيقه دخملم روآوردن بيرون که شروع کردگزي مزدن آوردنش کنارم که بوسيدمش وخداروشکرميکرديه دفعه احساس خنکي کردم واخساس ميکردم شکمم داره ميسوزه همزمان دکتربيهشوي هم ميگفت ضربان قلبش پايين اومده وفشارشم داره افت ميکنه بافشاره 15اومده داخل اتاق عمل والآن فشارش هشته وداره کمترميشه ومن ازدردشروع مردم جيغ کشيدن کهذبيهوشم کردن وديگه هيچ نفهميدم فقط به ياددارم که تواتاق ريکاوري بودم وچندتاپرستاربالاي سرم بودن وداﺋم فشارم روچک ميکردن
امامن نگران چشم هاي دخترم بودم که بسته بودوداﺋم ميگفتم چراچشماش بسته است وچرابازنميکنه
که يهوچشماي نازش روبازکردومن راخت ازاينکه چشماش سالمه به يه خواب شيرين رفتم
وقتي بيدارشدم توبخش بودم وبي حس
حالااذيت دخترم شروع شدواون شيرم رونميخورد
وبازم نخورده هرچقدرکه ميتونستم ميدوشيدم وتوشيشه بهش ميدادم تااينکه عفونت کردم وديگه بهش ندادم
چهارماه ونيم گذشته اماتواين چهارماه ونيم شباسش رويزاره روي سينه ام وبه خوابي شيرين ميره منم تادستش رونگيرم خوابم نميبره