چند روزیه به دلم وعده یه پرواز دادم و بال های خسته مو به امید از نو شدن رها میکنم و هر روز در کنج خلوت دلم به یاد گره دستام می افتم که چجور زجه زنان اونا رو به ضریح التماسم می بستمشون و برای فرداهام امید تازه ای رو معنا میکردم ..
آخرین بار نمی دونم چه حسی گره دستامو بیشتر قفل میکرد که دوباره برگردمو بازم تکرارش کنم ..
نمی دونم یه حس خوب بود یا یه حرف ،که باید باورش می کردم ..
نمی دونم باورم شه اینبار صدای قلبمو اونجا گذاشتمو و اومدم ..
و هر روز واسه قلب شکسته ایی که اونجا گذاشتم میگم باور کن خسته ام بیا و این بار به حرمت قشنگیایی که هر بار منو عادت دادن و گفتن دم نزن، حکمت این بوده ، منو مجاب نکن چون من سخت تو این کلمه زنجیر دلم بسته میشه و شدیدا رو دلم سنگین میشه و از اون باور قلبیم که او به من نزدیکه :
نشم مرثیه خون تو کوچه های دلم که واااای خدای من ،من این تکرار عبث و بیهوده رو که تو در این نزدیکی ها هستی رو نمیخام و فقط حس تملکم به پاکترین واژه جهان هستیت رو میخام تجربه کنم و خلاف اینو نه به بهای حکمت ونه به بهای قسمت نمیخام و واقعا میشم گنگ و مبهوت و سرگشته کوچه های کفرگویی وبرای این کفرم تو مقصری تو.....
دارم روز شمار نفسامو برای آفرینشی از جنس خودش هر ثانیه تکرار میکنم و هر دم که می گذره انگار نفسی نیست که یاری ام کنه برای رسیدن به وصال و یه جور بوی کهنگیه، خیالم منو بی قرار میکنه ولی نه این بار اشتباه نمیکنم و واقعا حس میکنم قلبم گروپ گروپ میزنه و برای هر دمم دوبار دم را احساس میکنم و برای هر بازدمم دوبار بازدم حس میکنم آره همینه خودشه و ۵شنبه که برم برای تداعی نفساش دوست دارم برای ابد ترانه های زندگیمو یکی یکی با صدای بلند بخوانم.
ببخشید دوستان این نوشته خودم نیست، ولی خیلی به حسم نزدیک بود براتونگذاشتمش، منم بغض کردم، هیچی نمی تونم بگم ، هیچ کاری نمی تونم بکنم، هیچی نمی تونم بنویسم، کوه بودم، هیچ شدم، مگه خدا همینو نمیخواد، پس کجاست...