وقتی یادم میاد وقتی که گوشیش قایم میکرد ازم وقتی رمزش نمیگفت بهم وقتی میگفتم چرا نمیگی میگفت تو فضولی واس این نمیگم وقتی میرفت دم در وایمیستاد من لحظه به لحظه حس میکردم یه چیزی هست ولی خب نمیتونستم چیزی ثابت کنم و اون بهم میگفت تو شکاکی اگه میخوای فردا گوشیم میزارم خونه میرم 😭😤
چرا دلش اومد اخه
من چجور بیخیال بسم فقط اینو بگید
اخرسم گردن نگرفت من بخاطر بچه هام مجبور بودم یه فرصت بهش بدم
ولی فقط یه فرصت
حالا چجور بتونم دبگه به این موضوع ها فک نکنم