دوباره ۱۰ ساله نمیشویم با آرزوی اسکیت داشتن ولی وقتی از پارک محله مان میگذرم آن کودک را میبینم چطور از اسکیت های رنگ و وارنگش تعریف میکند و میگوید قصد دارد در آینده اسکیت باز قهاری شود من لبخند تلخی میزنم جای آن حسرت درد میکند
وقتی دخترانی را با موی باز سوار دوچرخه میبینم یاد آن روز میفتم که ازتو خواستم بابا برایم بخری ولی نخریدی نه اینکه پول نداشته باشی ها نه خودت نخریدی نگو از شانس من آن ماشینت تصادف کردی ومن وقت نشناس یاشاید تو پدر نمونه سرم داد کشیدی دیگر بعدش هیچ گاه به تو نگفتم برایم دوچرخه بخر و توهم یادت نبود ومن آرزوی دوچرخه راهم به گور خواهم برد
ولی هنوز هم آرزو داشتم دستهایم را بگیری بغلم کنی چرا بابا
بعضی چیزها هیچ گاه جبران نمیشوند
در ۷۰ سالگیمان آرزو نمیکنیم که کسی که دوستش داریم کمی مارا دوست بدارد ولی میدانم یادمان خواهد ماند چقدر آن یک نفر را میخواستیم
در ۴۵ سالگیمان شاید دیگر نخواهیم یک بستی درسته خانواده را خودمان تنها بخوریم
نمیدانم جهان چگونه رقم میزند ولی من دیگر به خود قول دادم هرآنچه یه ذره ای میتوانم بهبود دهم نگذارم حسرت بماند حسرت آدمی را پیر میکند