دلم تنگ شده برای خانوادم

منم دلم تنگ شد از وقتی ازدواج کردم ندیدمشون ولی واقعا از ته قلبم دوسشون دارم (راضی نبودن و گفتن اگه با همسرم ازدواج کنم دیگه نرم پیششون)

خب تا کی می خواین به این روش ادامه بدین یه راهی پیدا کنید

پدرم راضی نبود گفت اگه بری حق نداری برگردی منم همسرمو انتخاب کردم اونام فقط روز عقد و مراسم بودن بعدش دیگه من رفتم خونه پدرشوهرم ، چند باری رفتم پیششون ولی نخواستن منو ببینن شوهرمم گفت دیگه نرو این قضیه مال چند سال پیشه وگرنه الان که دیگه بچم دوسالش شده

یعنی الان بچه شما رو ندیدن؟

چکار کنم وقتی خودشون دیگه روشونو از من برگردوندن

قبول دارم خیلی برام زحمت کشیدن خیلی کارها برام کردن مخصوصا پدرم که منو خیلی دوست داشت ارزوش بود معلم شم همه کار برام کرد تا قبول شدم و .... اما وقتی جلو همشون وایسادم که من با همین ازدواج میکنم از چشم همه افتادم

چند باری بواسطه ی مهمونی دیدن ولی اینکه بغلش کرده باشن یا باهام حرف بزنن اصلا

می دونم دل شما هم از خانواده شکسته ولی پدر و مادر یه چیز تکرار نشدنی هستن بازم تلاشتنو بکنید

بآورم نمیشه یعنی چقدر کینه دارن. چرا با ازدواجتون مخالف بودن

مگه من چکار کردم که انقدر سنگدل شدند و اینطوری میکنن

اوایل خیلی دلم میخواست همه کار کنم ولی دیگه طبیعی شد و منم اون شوقم از بین رفت

البته شوهرمم نمیزاره دیگه الان

حتی یبار یجا دعوت بودیم فهمیدیم اونام هستن گفت پاشو بریم 

نمی دونم چی بگم

من از ۱۵ سالگی با همسرم دوست بودم، البته اونا وقتی ۲۰ سالم شد متوجه موضوع شدن یعنی وقتی همسرم اومد خواستگاریم ، ما ۵ سال دوست بودیم با هم ، همسرم از شهر دیگه ای بود ولی از استان خودمون و اینکه سیستانی هم هست و پدرم بخاطر اختلافات فرهنگی دوست نداشت از طرفی اختلاف طبقاتی داشتیم و خیلی چیزها که باب میل پدرم نبود اما من و اون به هم از همون اول قول داده بودیم و انقدر همسرم پا به پام اومده بود که بعد ۵ سال دوستی کلی کار و سختی تونست بیاد خاستگاریم

مادرتون یا خواهر و برادرتون پا درمیونی نمیکنن؟؟

انشالله خدا به دلشون بندازه و هرچه زودتر باهم آشتی کنید

راستشو بخواید یک دلیل اصلی دیگه ام هست که اینجوری نمیتونم بگم مگر اینکه درخواست بدید بگم

به همون دلیل برادرم و مادرم هم پشت پدرم بودن و هیچ حرفی نزن

کلا یک داداش بزرگ دارم که اون بدتر از بابام مخالف بود

درخواست دادم