شب ها که میرم مسجد و می بینم کسی هم سن من نیست دلم میگیره
به دوست هام فکر میکنم که هر کدوم گرفتار زندگی خودشونن و محل زندگیمونم نزدیک نیست
و به دغدغه هامون که اینقدر متفاوت شده
بعد یاد یکی از بچه های مدرسمون میفتم، که یک سال از من کوچکتر بود، درست یک سال، روز و ماه تولدمون یکی بود...
و چقدر دلم براش تنگ شده و ازش بی خبرم
و عجیب حس میکنم اونم یجایی داره همین دغدغه هارو دنبال میکنه
و کاش خدا دوباره اونو سر راه من قرار بده
به منزله ی هارون برای موسی
یعنی حتی از فکرش حالم خوب میشه
که تمام ایده های توی سرم رو با هم اجرا کنیم...
اون اولین بار باعث شد من به سمت شهدا و قطعه ی شهدا کشیده بشم...
یعنی میشه دوباره ببینمش...