خواهرم سالی یبار هم کسی رو دعوت نمیکنه خونش .
آخرین باری که رفتم خونش پارسال این موقع بود.
منم دیگه خیلی پیگیر نیستم خونه پدرم ماهی یبار همو میبینیم.
جمعه به اصرار من اومد خونمون .
سه تا بچه داره بزرگه ۹سالشه وبه شدت فضول طوری که دل وروده ی خونه رو اونروز ریخت بیرون.
رفته بود تو باغچه و با پای گلی اومده بود کل حیاط گلی کرده بود.
یه چن تا تیکه آهن داریم تو حیاط با اونا بازی میکرد وهر آن ممکن بود بلایی سر کسی بیاره.
من فقط حرص میخوردم وبچه های خودمو دعوا میکردم که شاید به خودش بیاد بلند شه.
تازه رفت تو قیافه و دیدم داره با مامانم پچ پچ میکنه یعنی من عصبی ام .
با حالت ناراحتی گفت من دارم زنگ میزنم شوهرم بیاد دنبالم.
بعد مادرم اومد گفت فک کنم خواهرت ناراحت شده ،
گفتم چرا خوب بچه ها فضولن دارن با اهنا بازی میکنن ..
همش دارن میرن تو خیابون تو جاده بدو بدو میکنن
خوب خطرناکه بلایی سرشون میاد
خونه ی ما تو خیابون اصلی واقعن خطرناکه ومن همش استرس داشتم