هیچی بند و بساط جمع کردم ناهار گذاشتم بریم باغ
رسیدیم
دیدم دایی و زندایش هم هستن
شوکه شدم
به اندازه خودمون بود غذا نه اونا
بعد بشقاب کم قاشق کم
بعد جلوشون مادرشوهرم گفت وا مریم چرا بشقاب کم اوردی
منم گفتم علم غیب نداشتم که دایی اینام هستن
زنداییش گفت ببخشید مزاحم شدیم
گفتم نه و ...
بعد گفت اخه من صبح زنگزدم گفتم میایم
بعد فهمیدم
شوهرم و مادرش میدونستن به من نگفتن
اومدیم خونه
شوهرم سه بار فقط گریه کرد که نمیدونستم
در صورتی که میدونم میدونست
دیدم تلفنی حرف میزدن به من نگفت
مثلا منو بی دست و پا نشون بدن
دیگه عادت کردم انقدر از این حرکات دیدم
بازم من پشت سرشون همه جا میگم مادرش خوبع شوهرم خوبه 😞