من زندگی سختی داشتم...
ازدواج اولم جدایی شد... دومم هم متاسفانه بیمار شدم و کلی حرف از خانواده شوهرم شنیدم...حاملگی اولم متاسفانه دور از جون الانم سقط شد...بعدش هم سه سال بیمار بودم و حتی الان هم کامل خوب نشدم
من دبیرم... من فروردین فهمیدم باردارم اما هفته شش خون و لک دیدمو رفتم بیمارستان. بعدشم دکترم که بهم استراحت مطلق داد...
روابطم با شاگردام خیلی خوب بود وخب مثل یه دوست باهاشون بودم... تو مدرسه مدیر و معاون به بچه ها گفتن چون کمرم مشکل پیدا کرده مرخصی گ فتم... بچه ها هم مدام پیام میدن ..با چندتاشون صحبت کردم ...مدام گریه می کردن ... وامروز یکیشون پیام داده ک چرا این اتفاق باید برای آدمای هوب بیفته و اینا...
اسکرین شاتشونو میزارم...
بهشون بگم باردارم ؟