ما شبا یه فرش پهن میکردیم تو حیاط،سماور هم میزاشتیم، نور حیاط کم بود، عموم اینا همسایمون بودن،میومدن دور هم چایی میخوردیم، با دختر عموها بازی اسم شهرت و قایمباشک میکردیم بعد اونا میرفتن، همونجا رخت خواب پهن میکردیم، اینطرف اونطرف بابام میخوابیدیم، منتظر ک ادامه داستان دیشبیو برامون بگه😂 هر داستانش ۴۰ قسمت بود.
بعد صبح زود قبل از اینکه آفتاب بیاد، هوا یکم روشن بود، با صدای گنجشکا بیدار میشدیم،تنفس عمیق،سردمون بود پتورو بیشتر میپیچیدیم دور خودمون دوباره خواب تا وقتی ک آفتاب میومد بالا سرمون، از گرمی آفتاب و عرق زیاد بیدار میشدیم🤣