2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

133 بازدید | 6 پست

همه‌چی از همون روز شروع شد...

نوزده سالم بود.

یه دختر ساده با کلی رویا، کلی شور و شوق برای زندگی…

دلم می‌خواست برم دانشگاه، موفق شم، مستقل باشم.

فقط یه کوله پُر از کتاب داشتم و قلبی که برای آینده می‌تپید.


اما اون اومد...

اولش نمی‌خواستم باور کنم، نمی‌خواستم قلبمو بسپرم

ولی انقدر اصرار کرد، انقدر تو مسیرم سبز شد

که کم‌کم باورش کردم، باور کردم شاید قراره تکیه‌گاه من باشه.

باورش کردم، چون خودم رو تو چشماش گم کرده بودم…


نمی‌دونستم با یه تصمیم ساده

قراره همه‌ی زندگیم شکل دیگه‌ای بگیره.

نمی‌دونستم قراره بجنگم

با دنیا، با خودم، با حس‌هایی که اصلاً نباید تجربه‌شون می‌کردم.


اون دختر نوزده‌ساله، هنوز یه گوشه‌ی قلبمه

با همون شور، همون رؤیاها

ولی حالا، با چشم‌هایی که بیشتر می‌فهمن

و دلی که یاد گرفته حتی وقتی شکست، بتونه از نو بسازه…

تو آسمونا بودم...

انگار دنیا فقط توی ما دو تا خلاصه می‌شد.

دوستم داشت و من... جونم براش بودم.

بلد نبودم قشنگ حرف بزنم،

بلد نبودم عشقم رو تعریف کنم،

ولی همه‌ی وجودم فریاد می‌زد:

دوستت دارم...


باور نمی‌کرد که عاشقشم.

مدام با تردید نگام می‌کرد و می‌گفت:

"تو یه روز منو رها می‌کنی... مثل بقیه."


برای اثبات عشقم، ازم خواست با خانوادم حرف بزنم

نه خونه‌ای بود، نه کاری، نه آینده‌ی روشنی...

هیچی نداشتیم جز یه دل بی‌قرار.


و من چی؟

فقط گفتم:

"کنارتم... با همه می‌جنگم، که همسرت بشم."


نه می‌دونستم زندگی یعنی چی،

نه می‌دونستم جنگ با دنیا چطوریه...

فقط می‌دونستم دوستش دارم

و اون، همه‌ی دنیام بود...

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

---


وقتی گفت:

«با خانواده‌ت حرف بزن...»

دل دادم به خواسته‌ش

با تمام خجالت، با دلی لرزون

موضوع رو به زبون آوردم...

و سهمم، فقط مخالفت بود و نگاه‌های سرزنش‌آمیز.


با دلشوره برگشتم سمتش

رفتم ببینمش...

نه برای توضیح

برای اثبات...

که هیچ چیز عوض نشده

که قلبم هنوز با هر تپش، اسمشو صدا می‌زنه

حتی اگر سال‌ها طول بکشه تا همه راضی بشن...


اما اون روز...

اون روز تاریک‌ترین فصل زندگی‌م شد.


با نگاهی که دیگه شبیه قبل نبود،

آروم گفت:

«دیگه مال من شدی...

دیگه ترسی برای از دست دادنت ندارم.»


و من...

من فقط نگاهش کردم

با چشم‌هایی که پر از ناباوری بود

با قلبی که بین عشق و ترس

بین اعتماد و فروپاشی

گیر کرده بود...


هیچ‌کس ندید

که چطور تمام آسمونم فرو ریخت

که چطور یه دختر، با تمام اعتمادش

با تمام سادگیِ عاشقانه‌ش،

در آغوش خاموشی و بی‌پناهی

خرد شد...


نه فریادی بود

نه دستی برای نجات

فقط یه تنهاییِ مطلق

که پیچید لای استخون‌هام...

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز