مامانم اینجا سواری ندارن که ۱۳بدر رو برن بیرون ولی شوهرم داره من از وقتی عروسی کردم با خانواده شوهرم رفتیم ۱۳ بدر بعد چند سال مادرم گفت پارمیدا ببرین بیرون ببین مادرم اصلا تا حالا نگفته بود ها اصلا فقط یک بار از ما چیزی خواست بخاطر برادر و خواهر کوچیک ترم که تو خونه میمونن نارحت میشن.
خوب بعدش شوهرم گفت تا ظهر با خانواده من بریم بیرون بعد اظهر با خانواده شما گفتم خب باشه بعد حالا با قوم شوهر رفتیم بیرون که همشون سواری داشتن بعد نهار گفتم پا شو بریم پیش خانواده من دو ساعت هم اونارو ببریم بیرون گفت زشته من این خانوادموتتها نمیزارم نمیام . نیومد قلبم انقد شکست
یعنی تو این زندگی حرف من سرسوزن اعتبار نداره من ارزش ندارم دعوا کردم باهاش گفتم من چیم تو این زندگی مادرمن بعد چند سال زبون باز کرده بهمون .
فقط بچه ننه ترسید مادرش بگه مارو تنها گذاشت با مادرزن اینا رفت