من مثل یک آتیش زیر خاکستر بودم و هر کس که دست روی دلم میزاشت انگار دوباره آتیش من از اول سر میگرفت و داغ دلم تازه میشد
من همش با تصور بودن مامانم شب رو صبح میکردم و امسش تو ذهنم با مامانم زندگی کردم د جالی که از ترش بابان جرئت حرف زدن باهاش رو نداشتم
هر روز اکانتش رو چک میکردم،آنلاین بودنش رو عکس پروفایلش رو....
هر یه مدت یک دفعه بعض گلوم رو میگرفت و گریه میکرمر و بعدش خوب میشدم اما تصویر شازی های من ادامه داشت و من تو تصویری ساری های ذهنیم یه مامانم توب تو ذهنم ساخته بودم که هر روز مامان صداش میکردم و باهاش حرف میزدم