2777
2789
عنوان

مشکل من به عنوان یک بچه طلاق

| مشاهده متن کامل بحث + 129324 بازدید | 384 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من از طریق یکی از فامیل مادریم که یه نسبت دوری با فامیل پدریم داره و من فالوش داشتم تونستم از طریق فالوور هاش اکانت مامانم رو پیدا کنم

مامانم قبل وز اعتیاد جایگاه خیلی خوبی داشت و شغلش هم مشاور بود ولی بعدش بخاطر اون شرایط اعتیاد و اینکه خیلی برای سر کار رفتنش بدقولی کرد اخراج میشه 

اینم بگم که دلیل اصلی جدایی مامانم و بابام اعتیاد بوده که نتونستن با هم تفاهم پیدا کنن

ولی اون موقعی که من رفتم سر اینستاش رو بعد سال ها ازش داشتم پیگیری میکردم انگار یه سالی بود که پاک شدا بود اما خب چه فایده که تو همه این مدت درگیر اعتیاد بوده و تمام بدنش به هم ریخته بود 

و از طریق یکی از آشنا هاش رفته بود سرکار و درسته که جایگاه قبلش رو نداشت ولی خب همش عکس و فیلم از محل کارش تو اینستا میزاشت و من همه اینا رو از روی اینستاش متوجه شدم

حالا اینم اینجا بگم که مامانم یبار بعد از اون باری که من بهش زنگ زدم به باتوم زنگ زده بود که میخوام با دخترم حرف بزنم 

من اولش قبول نکردم ولی ته دلم میگفت بزار باهاش حرف بزنی و شاید آروم بشی اما

راستش خیلی اون موقع دلم براش سوخت اینقدر دست پاچه شده بود که از صداش مشخص بود و ازم حالم رو پرسدی و منم با یک لحن تند و اعتراض گونه جوابش رو دادم و دیگه بیچاره نمی‌دونست چی باید بگه و هی میگفت من باید ببینمت باهات حرف بزنم ولی بابام نمیزاشت و منم به طبع از بابام حمایت کرد و هی میگفتم گه نمیخوام بیام ولی

بعد از یه مدت که گذشت و من هی آخرین بازدید و آنلاین بودنش هاش رو چک میکردم انگار یه چیزی تو دلم بود که بهم میگفت حالا اشکال نداره یبارم که شده بهش فرصت بده و باهاش حرف بزن اما یه شب که به بابام گفتم من دلم میخواد مامانم رو ببینم اینقدر از مامانم بد گفت و شرایط افتضاح زندگیش رو برام تعریف کرد و سرم داد زد که حق نداری آیندت برای دیدنش نابود کنی تو هنوز جوونی و اون قراره از من بد بگه که اینا رو داشت بابام می گفت

و منم خیلی از بابام میترسیدم و دیگه به خودم گفتم حق نداری راجب این ماجرا با بابت حرف بزنی و همش تو خودم میریختم اما نمیدونستم که..

فکر کنم تو آینده بچه های منیاونا هم پدرشون اجازه نمیده من ببینمشون

اخی الهی بمیرم هم برای شما هم برای بچه هات الهی که سرنوشت شما خوب پیش بره یه روزی بتونی ببینمشون نه مثل من که نابود شدم سر این ماجرا

من مثل یک آتیش زیر خاکستر بودم و هر کس که دست روی دلم میزاشت انگار دوباره آتیش من از اول سر می‌گرفت و داغ دلم تازه میشد

من همش با تصور بودن مامانم شب رو صبح میکردم و امسش تو ذهنم با مامانم زندگی کردم د  جالی که از ترش بابان جرئت حرف زدن باهاش رو نداشتم

هر روز اکانتش رو چک میکردم،آنلاین بودنش رو عکس پروفایلش رو....

هر یه مدت یک دفعه بعض گلوم رو می‌گرفت و گریه میکرمر و بعدش خوب میشدم اما تصویر شازی های من ادامه داشت و من تو تصویری ساری های ذهنیم یه مامانم توب تو ذهنم ساخته بودم که هر روز مامان صداش میکردم و باهاش حرف میزدم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792