تموم ابن عید توب خونه بودم
و این چند روز اخیر هم همش مریض داری و پرستاری کردم از شوهرم که نه اخلاق داره نه حرف میزنه یه کلام ...
چند روز پیش توی این شهر غریب دلم گرفت رفتم پارک کنار خونه ،پارک که چه عرض کنم دوتا نیمکت وسط بیابونی ..
یه پیرمرد نشسته بود با خودش حرف میزد و چند تا سگ بودن...
گفتم ببین چه بلایی سرم آوردن این خانواده با وعده وعیدا و بازیاشون ...
الانم دلم گرفته
از ساعت شش صبح تا الان خدا شاهده سر پام و پای گازم
میخوام به بهونه آشغالا برم تا دم در دلم باز بشه ..
همین.