2777
2789

دخترش 1 ماهه خونمونه و اینکه یکبار مارو دعوت نکرده الاتم میخواسته امشب دعوت کنه خونه مادرشوهرم بعد زنگ زد گفت بقیه نیستن دعوت نمیکنه شوهرم گفت میخواسته همه باشن منم گفتن اصل کار تو بودی. شوهرم خیلی سنگش ب سینه میزنه. یعنی شعور نداشت بگه 1 ماه بچم خونشونه یه شب دعوتشون کنم وضع مالیش هم خیلی خوبه خودشم شاغله. امروز عصر همه خونه مادرشوهرم هستن ممکنه بگه اره میخواستم دعوت کنم همه نبودن در مقابل این چ جوابی بدم؟ 

خواستم یه چیزی رو با شما در میون بذارم چند هفته‌ایه که رژیم گرفتم و با اپلیکیشن "زیره" شروع کردم. واقعاً نتیجه‌گرفتن باهاش خیلی راحت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم! 🥑💪

بدون گرسنگی و بدون اینکه غذاهای مورد علاقه‌ام رو حذف کنم، پیش میره. لازمم نیست برای همسرم و بچه ها غذای جدا درست کنم.

فکر می‌کنم این‌طور که دارم پیش میرم، آخر سال با افتخار می‌تونم تیک "لاغری" رو بزنم! 😄

من که شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن 🎉اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

به نظرم تا جایی ک میتونی چیزی نگو نذار اتیشی روشن بشه که اگه شد دامن زندگیه خودتو میگیره

باز باران با ترانه   با گوهر های فراوان.  می خورد بر بام خانه  یادم آرد روز باران  گردش یک روز دیرین   خوب و شیرین   توی جنگل های گیلان   کودکی ده ساله بودم   نرم و نازک   چست و چابک   با دو پای کودکانه   می دویدم همچو آهو   می پریدم از سر جو   دور میگشتم ز خانه   می شنیدم از پرنده   از لب باد وزنده   داستان های نهانی   راز های زندگانی   برق چون شمشیر بران   پاره میکرد ابر ها را   تندر دیوانه غران   مشت میزد ابر ها را   جنگل از باد گریزان   چرخ ها میزد چو دریا   دانه های گرد باران   پهن میگشتند هرجا   بس گوارا بود باران   به چه زیبا بود باران   می شنیدم اندر این گوهر فشانی   رازهای جاودانی   بشنو از من کودک من   پیش چشم مرد فردا   زندگانی خواه تیره خواه روشن   هست زیبا   هست زیبا   هست زیبا
بیشتر ببینید
من که خودم همیشه از خواهرشوهرام میترسم بدتر از اینا بهم میگن جرات ندارم حرف بزنم

چرا خب😶

من اگه ب جات بودم می‌دونستم چیکارشون کنم 

وقتی میبینی بی احترامی میکنن اصلا نرو تو جمع خانوادگیشون

اسی یه چیزی بگم 

نمیدونم رابطت باهاش چجوریه ولی من خودم به شخصه حس کردم اون تو رو صمیمی و مثل خواهر خودش دونسته ک اعتماد کرده بچشو گذاشته پیش شما

اگه واقعا اینجوریه به نظرم رابطتونو خراب نکن

نمیدونم شایدم من زیادی نگاهم مثبته به قضیه

باز باران با ترانه   با گوهر های فراوان.  می خورد بر بام خانه  یادم آرد روز باران  گردش یک روز دیرین   خوب و شیرین   توی جنگل های گیلان   کودکی ده ساله بودم   نرم و نازک   چست و چابک   با دو پای کودکانه   می دویدم همچو آهو   می پریدم از سر جو   دور میگشتم ز خانه   می شنیدم از پرنده   از لب باد وزنده   داستان های نهانی   راز های زندگانی   برق چون شمشیر بران   پاره میکرد ابر ها را   تندر دیوانه غران   مشت میزد ابر ها را   جنگل از باد گریزان   چرخ ها میزد چو دریا   دانه های گرد باران   پهن میگشتند هرجا   بس گوارا بود باران   به چه زیبا بود باران   می شنیدم اندر این گوهر فشانی   رازهای جاودانی   بشنو از من کودک من   پیش چشم مرد فردا   زندگانی خواه تیره خواه روشن   هست زیبا   هست زیبا   هست زیبا
بیشتر ببینید
ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز