اقاهه تو بیمارستان کار میکرده و وقتی دختره ی خانواده ای بدنیا میاد و مادره از موقع زایمان افسردگی و حالت عصبی داشته اصلا نمیخواست بچه رو ببینه دکترا هم گفتن بچه رو بهش ندید ممکنه آسیب بزنه بهش اونام گفتن پس ما این بچرو چکار کنیم این آقاهه چون چندین سال بود بچه دار نمیشده ازشون خواسته بچه رو بدن به اونا
از قضا وقتی همو معرفی کردن نسبت فامیلی دوری هم داشتن
دختره همکلاسیم بود و هم محلی. کلاس نهم بودیم فهمید حتی رفت پدر واقعیشو دید ولی میگفت حسی بهش ندارم. و میگفت این پدرمادر ک بزرگم کردن تا آخر عمر پدرمادر واقعیم هستن