بچه ها بهمن ماه یه دعوا اساسی با جاریم داشتیم سر اینکه بچم مریض بود دیده بود تو مدرسه اما اصلا به روی خودش نیاورد بعد تولد دخترش دعوت کرد من گفتم اونا با من دوست نیستن که پاشم برم تولدگفتم نمیام شوهرم رفت بابامو اورد که بیا زشته و فلان رفتم فرداش یه دعوا اساسی داشتیم بازم طرف منو نگرفت.
از اسفندم گفتم نریم شهرستان به خدا اواره میشم میرم خونه مادرمینا یه حرف میمونم خونه مادرتینا یه حرف بزار بشینم خونم الا بلا بچه ها رو پر کرد انداخت به جونم که باااید بیای اومدم خونه مادر شوهرم اخم تخم شروع شدبهخودم بی احترامی کرد تازه از راه رسیده بودیم یه چای نزاشت جلوم انگار از راه پنج شش ساعته تازه رسیدیم یه چای نیاورد بزاره جلوم به بچه هام بی احترامی کرد پدر شوهرم به دخترم گفت برو گمشو این گذشت جاری بزرگم با توله سگاش اومد پاشد برای اونا اجیل شیرینی چای گذاشت من دیگه اومدم خونه پدرم الانم میاد جلو در بابام وایمیسه باااید بیای بریم خونه مادرم بابام و برادرم هم اعصابشون خورد شده گفتن بیاد خودشو میگیریم میزنیم