اینا از صبح که بیدار شدم شروع کردن بی محلی، حالم بد بود چیزی میخواستم نگاهم بهم نمیکردن، خلاصه تا ساعت 9 که داداشم رفته بود صبحانه ی چیزی بگیره بیاد.
ی بنده خدایی قرار بود بیاد دم خونه ی بسته ای که دست من هستش رو بهش بدن، این بسته هم توی بالای کابینت بود.
به شوهرم گفتم این طرف قراره بیاد حتما باید بهش بسته رو بدم ، الان حالم بده و اینا و دیددد و میدیدد که من خالم خوب نیست سخته رو پام وایستم و اون بسته چقدر مهمه، برگشت گفت صندلی اونجاست خودت مگه دست و پا نداری؟
حالا منم هی گفتم من حالم بده فلانن این آفا اصلا گوش نکرد.
آخر سر خودم مجبور شدم صندلی بردارم برم از بالای کابینت بردارمش. من رفتم روی صندلی، نمیدونم چی شد یهوو سرم گیج رفت....