اول ازدواج چون شوهرم راننده بود و من تنها بودم مجبور بودم بعضی شبها اونجا بخوابم
گفتم یه تشک و پتو بدید که مال کسی نباشه من بدم میومد یه مرد خوابیده باشه رخت خواب
یه تشک کوچک و یه پتو کوچک داد گفتم اشکال نداره مال کسی نیست خوبه
بعد فهمیدم وقتی نوش که بچه بود اونجا میخوابه بهش میده
یه بار دیدم برادرشوهرم خوابیده رو تشکه
وای حالم بد شد
بعد یه جاری جدید اوردیم شب اونجا خوابید برد بهش گفت کدوم تشک و پتو را میخوای بهترینش را بهش داد
منم دیگه نخوابیدم
هر چی گفتن بیا گفتم خونه ی خودم راحت ترم
یه بار مادرشوهرم زنگ زد اینقدر دعوام کرد و حرف بد بهم زد
گفتم چرا بیام بی احترامی ببینم
بیام رو تشک نوه ات بخوابم
گفت دختر بی شعوری هستی و قطع کرد
حالا ۱۱ ساله اونجا نخوابیدم