بچه ها من پدر مادرم تو نوزادی جدا شدن با مامانبزرگ پدری زندگی میکنم
خونه پر معتاد سه تا عمو یکیشون یه زن معتادم صیغه کرده
ابجیم معلول
بابامم معتاد بیکار
مامانبزرگمم که سرطانی
کلا از ایناست که به ما غذا نمیده من حق ندارم برم حتی اشپزخونه
عمه بزرگم نمیدونم چشه میبینه ها شرایطو میبینه عمه کوچیکم بیشتر وقتا برا این که از گشنگی نمیریم مارو میبره خونش نگه میداره
عید اومده بوده من خونه اون یکی عمم بودم یعنی حالم خیلییی بد بود در حدی که کارم به اورژانس کشید
میگه اومدم خونه مامانم کار میکرد یکی نبود دستش بگیره
ستاره میره دنبال عشق و حالش
حتی خونه ما نمیاد
مثلا معلم مملکته هروقت میام نیستش
اخه نمیبینه واقعا حال سرپا موندن ندارم انقدر قرص اعصاب میخورم
بخدا روحم نمیکشه دیگه حداقل نمک نپاشن رو زخمام
دختر خودش تو خونه اروم سالم زندگی میکنه همه جا میشینه میگه ستاره کم داره