زمان دبستان،
با خواهر کوچیکم توی یه مدرسه بودیم. خب اون کوچیک بود و من باید ازش مراقبت میکردم دیگه....
هر روز براش از بوفه خوراکی میخریدم.
یه روز هیچ پولی همراهم نبود. خواهرم گفت بستنی میخوام. گفتم من امروز پول ندارم. ناراحت شد. گفت نه تو پول هایی که بابا بهت داده رو برای خودت خوراکی خریدی. بچه بود دیگه...
بهش گفتم نه من واقعا پول نداشتم.
خجالت کشیدم ازش.
رفتم به مسئول بوفه گفتم یه بستنی میدی به من؟ فردا پولش رو بیارم؟! تو که منو میشناسی.
گفت نه نمیدم
همونجا توی عالم بچگی درک کردم شرمنده شدن مقابل خانواده و رو انداختن به یه نامرد یعنی چی.
دیگه یادم نیست چی گفتم به خواهرم.
ولی یادمه که خیلی ازش خجالت کشیدم
بیست سال ازش میگذره، هنوز فراموش نکردم
بیاید دعا کنیم هیچکس اینطوری شرمنده خانواده اش نباشه.
بی پول نباشه، بی خونه نباشه، دور از جون بچه ی مریض نداشته باشه و...
و به نامردا رو نندازه
برای آدمایی که نمیشناسیمشون دعا کنیم❤️🌙🫂